نورنیوز ـ گروه بین الملل: علیرغم همه خوشبینی که منتقدان افول آمریکا به قدرت این کشور دارند، اما همواره چین به یک دغدغه اصلی آنها تبدیل شده است. منتقدان معتقدند هرچند چین با پیگیری برنامههای بلندپروازانه در نوسازی ناوگان دریایی، خطری مبهم و بلندمدت برای هژمونی ایالاتمتحده در اقیانوس آرام بهحساب میآید اما بعید است چین بخواهد با توسل به زور درصدد حل مشکلات مرزی با همسایگانش و یا الحاق تایوان به سرزمین مادری برآید. دلیل قانعکنندهای وجود ندارد که نیروی بازدارندگی آمریکا، سرعت عمل ناوگان هفتم در مواجهه با هر نوع تهدیدی از اقیانوس آرام و تمایل همسایگان چین به دخالت دادن آمریکا در حفظ ثبات و توازن در منطقه، نتواند چین را از پیگیری سیاستهای تهاجمی بازدارد. از دیدگاه این افراد، ظهور تهدیدهای جدید از اهمیت قدرت نظامی آمریکا نمیکاهد. زیرا اگرچه این قبیل تهدیدات را نمیتوان با ابزارهای نظامی برطرف کرد اما این محدودیت شامل دیگر کشورها نیز میشود. از طرف دیگر، از آنجا که سیاست بینالملل همچنان بر مدار کشورها میچرخد، برخورداری از نیروی نظامی بزرگ و کارآمد که برای حفاظت از امنیت و منافع ملی طراحیشده باشد، برای هر کشوری یک مزیت محسوب میشود.
شاید مهمترین پیامد بحران مالی کنونی، مشروعیتزدایی از قدرت جهانی آمریکا باشد. مردم که در سراسر جهان ایالات متحده را مدرنترین، پیچیدهترین و مولدترین اقتصاد در سراسر دنیا میدانستند، اکنون ایالات متحده را بیثباتترین کشور جهان میبینند. حتی برخی از تحلیلگران نظیر ریچارد هاس، دیدگاه بدبینانهتری نسبت به تبعات بحران اقتصادی بر قدرت جهانی آمریکا دارند و وقوع این بحران را سرآغازی برای پایان دوره«تک ابرقدرتی» آمریکا اعلام می کنند و جهان امروز را در آستانه وضعیت «ناقطبی» میدانند. اما چین با سرزمینی وسیع و با دارا بودن یک پنجم جمعیت جهان، بزرگترین کشور در حال رشد جهان محسوب میشود که علاوه بر عضویت دائمی در شورای امنیت و دارا بودن حق وتو، یکی از اصلیترین قدرتهای هستهای جهان نیز به شمار میرود. همچنین این کشور با دارا بودن رتبه اول کشورهای صادرکننده جهان و دومین کشور مصرفکننده انرژی، تبدیل به دومین اقتصاد جهان گردیده است و پیشبینیها حکایت از آن دارد که احتمالاً تا سال2025 این کشور با عبور از آمریکا به اولین اقتصاد بزرگ دنیا تبدیل خواهد شد. اما پیشرفتهای چین در بیشتر حوزههای اقتصادی و نظامی که سبب بروز جلوههای مهمی از چالشهای سیاسی و اقتصادی میان این کشور و ایالات متحده گردیده است، به همان میزان که خبر از ظهور یک ابرقدرت جدید در نیمه اول سده بیست و یکم میدهد، نشانگر افول قدرت نسبی ایالاتمتحده در عرصههای مختلف اقتصادی، سیاسی و نظامی میباشد
چین و آمریکا در طول تاریخ در پنج دوره با یکدیگر روابط داشتهاند. در دروه اول، تضاد ایدئولوژیک و رقابت استراتژیک(1949-1972) بهصورت عمومی نگاه دو کشور نسبت به یکدیگر تحت تأثیر مسائل ایدئولوژیک و رقابتهای استراتژیک، خصمانه و متنافر است. اولین تماس آمریکا و چین در این دوره مربوط میشود به جنگ کره(1950) که در آن 200هزار سرباز چینی به نیروهای آمریکایی و سازمان ملل حمله برده و آ نها را تا مدار 38درجه عقب راندند. درنهایت قرارداد صلح در سال1953 بین نمایندگان چین و کرهشمالی از یکسو و آمریکا از سوی دیگر به امضا رسید.
در دوره دوم، تلاش برای حل اختلافات(1972-1989) اولین ارتباطات رسمی بین دو کشور به وجود میآید. سفر ریچارد نیکسون رییسجمهور آمریکا در 21فوریه سال1972 و ملاقات با مائو و چوئن لایتحول بزرگی در روابط خارجی این دو کشور به وجود آورد. به اعتقاد کسینجر، ریچارد نیکسون و مائو تسه تونگ در سالهای1971 و 1972، تماسهای دیپلماتیک را نه به دلیل سازگاری بیشتر ایدئولوژیهای آمریکا و چین با یکدیگر بلکه به علت ضرورتهای ژئوپولتیکی، از سر گرفتند.
در دوره سوم؛ بسط مناسبات اقتصادی(1989-2001)مبنای سیاسی و روانشناختی روابط سازنده بین چین و آمریکا بهتدریج سست شد. اما در همان حال که دولت کلینتون، درواقع روابط اقتصادی را با چین از طریق حمایت از عضویت در سازمان تجارت جهانی و برقراری روابط تجاری عادی، با این کشور مستحکم ساخت؛ اما هرگز یک دلیل منطقی و قانعکننده ژئوپولیتیکی را برای اقدامات خود ارائه نداد.
در دوره چهارم؛ اعتمادسازی(2001-2010) روابط آمریکا و چین در این دوره تحت تأثیر حادثه 11سپتامبر2001 در آمریکا رقم میخورد. این حادثه نقطه عطفی بود که علاوه بر تأثیرگذاری بر سیاست خارجی آمریکا در قبال منطقه خاورمیانه، موجب شکلگیری فصل نوینی در روابط بینالملل و مناسبات بینالمللی گردید.
در دوره پنجم؛ دوران رقابت استراتژیک(2010-2025) آمریکاییها در دکترین جدید خود مهار چین را مدنظر قرار دادهاند تا از تبدیلشدن آن به یک هژمون منطقهای جلوگیری کنند. بعد از این مشاهده میکنیم که سیاستهای چین در قبال مسائل منطقهای و جهانی تفاوت عمدهای با سیاستهای موردپذیرش آمریکا پیدا میکند که نمونههای آن را میتوان در مورد پرونده هستهای ایران و بحران سوریه مشاهده کرد.
دلایل زیادی در مورد ناکامی سیاست خارجی امریکا در تداوم ابرقدرتی در سطح جهانی مطرح شده است که برخی از مهم ترین آن ها عبارتند از: سیاست های نسنجیده آمریکا باعث شده که در مواردی، کشورهای ضعیف هم در مقابل این کشور مقاومت کنند. رویکرد دیکتاتوری ایالات متحده، سایر کشورها را تحریک خواهد کرد تا اتحاد بیش تری برای کسب منافع خود داشته باشند. به عنوان نمونه، نزدیک شدن چین به روسیه از جمله به دلیل سیاست های واشنگتن بوده است. رویکرد دستوری و تحکمی، مانع شکل گیری ائتلاف قوی تر در جهت تقویت قدرت و نفوذ دیپلماتیک آمریکا می شود. حتی کشورهای متحد آمریکا دوست ندارند منافع شان تحقیر و کوچک شمرده شود. آمار و ارقام، حکایت از کاهش سهم آمریکا از اقتصاد جهانی دارد. به عنوان نمونه، بر اساس آمار بانک جهانی، سهم آمریکا در پایان سال ۲۰۱۷ از کل تولید ناخالص جهانی معادل ۰۸/۲۴ درصد بوده و نزدیکترین رقیب آن یعنی چین سهم ۴۰/۱۵ درصدی داشته است. این در حالی است که سهم آمریکا در پایان سال ۱۹۶۸ معادل ۳۰/۳۷ درصد بوده است.اتخاذ رویکرد یکجانبهگرایی توسط دولت ترامپ، موجب بروز بحران ها و در نتیجه تشدید افول قدرت و نفوذ ایالات متحده در سطح جهانی شده است. به ویژه آن که قدرتهای منطقهای و فرامنطقهای در حال ظهور و تقویت هستند؛ قدرت هایی که دیگر نمی توان بدون توجه به آنها در سطوح منطقهای و جهانی تصمیماتی اتخاذ کرد. قدرتگیری چین در شرایطی که آمریکا با بحران عدیدهای در سطح بینالملل روبروست، بر جایگاه هژمونیک آمریکا نیز موثر بوده و سرعت افول آمریکا را بالاتر برده است.
نورنیوز