نورنیوز - گروه سیاسی :46 سال پس از واقعه تسخیر سفارت آمریکا در تهران توسط جمعی از فعالان انقلابی موسوم به دانشجویان مسلمان پیرو خط امام، هنوز پرونده این اتفاق دورانساز و پرماجرا را میتوان ورق زد و درباب آن سخن گفت. خواه آن رخداد کم نظیر را «انقلاب دوم» بنامیم و خواه مصداق تغییر جهت عمومی انقلاب فرض کنیم، در اهمیتش تردید نمیتوان کرد. این اهمیت، و نیز مجموعه تحولاتی که در روابط ایران و آمریکا تا سال ۱۴۰۴ و خصوصاً در پی جنگ 12 روزه آمریکا و اسرائیل علیه ایران رخ داد، نورنیوز را بر آن داشت تا در قالب برنامه «گذرگاه» میزبان آقای دکترسید محمد ابراهیم اصغرزاده باشد و تحولات جدید در مناسبات تهران و واشنگتن را بارخوانی کند.
اصغرزاده در پاسخ به این سئوال مقدماتی که آیا نکته یا خاطره ناگفتهای از ماجرای سفارت دارید که اکنون لازم به بیانش باشد گفت:«با توجه به تعداد زیاد دانشجویان حاضر در آن واقعه و همچنین توجه گسترده رسانهها و نورافکنهایی که در آن مدت بر ما تابیده شد و نیز کالبدشکافیهای متعدد بعدی، بعید میدانم نکته ناگفته خاصی باقی مانده باشد. اما نکته قابل توجه برای من به دیدار ما با رهبر فقید انقلاب در قم، در هفته دوم پس از اشغال سفارت برمیگردد. برداشت من از برخوردها و تماسهایی که در آن دوران با امام خمینی داشتیم این بود که جنبه عملگرایانه و واقعگرایانه ایشان همیشه برجستهتر بوده است تا وجوه کاملاً آرمانی.» این فعال سیاسی افزود که تصمیم امام در ماجرای پرونده مک فارلین و نیز پایاندادن به جنگ تحمیلی، یکی از مهمترین مقاطع تاریخی بود و زمینهساز فرآیندی شد که ما انتظار داشتیم پس از آن، فرایند نرمالسازی کشور از وضعیت انقلابی به وضعیت طبیعی آغاز شود.
سهم دانشجویان و سهم سیاسیون از بحران سفارت
اصغرزاده در پاسخ به این پرسش که اتفاقات متعاقب ورود به سفارت آمریکا، چقدر با انگیزه اولیه شما دانشجویان ارتباط داشت و چقدر محصول پردازش و تصمیمسازی سیاسی بود که سیاستمداران انجام دادند گفت:« اینکه این اقدام چه پیامدهایی در عرصه سیاست داخلی خواهد داشت، در آن زمان برای ما روشن نبود. ما اساساً تحصیلاتی در حوزه روابط بینالملل یا سیاست خارجی نداشتیم. ما دانشجویان دانشکدههای فنی بودیم. از نظر سیاسی در ماههای منتهی به انقلاب بسیار فعال بودیم و پس از انقلاب نیز علاقهمند بودیم که از انقلاب دفاع و آن را حفظ کنیم. نگاه ما عمدتاً معطوف به گذشته بود؛ خود را ادامه یک مسیر تاریخی میدانستیم که از ۲۸ مرداد آغاز شده بود. تصورمان این بود که کودتای ۲۸ مرداد مسیر مشروطه را منحرف کرد و در ادامه، در دوران انقلاب نیز حضور ژنرال هایزر و پس از آن رویدادهای متعدد، نشانه همان مسیر بود. پس از پیروزی انقلاب نیز برداشت ما این بود که، بهویژه نزدیک به زمان اشغال سفارت، مجموعهای از تحولات مانند پذیرش شاه در آمریکا پیامهایی روشن داشت.
مجموع این رخدادها را کنار هم میگذاشتیم و طبیعی بود که بهعنوان یک جریان دانشجویی بخواهیم واکنشی نشان دهیم. اینکه دقیقاً چه اتفاقاتی بعداً رخ خواهد داد را یا پیشبینی نمیکردیم، یا تنها در یک طیف محدود از احتمالات میگنجاندیم. به همین دلیل است که من همیشه در صحبتهایم میان دو سطح تفکیک میکنم: نخست، مسئولیت دانشجویی و نگاه ما در آن زمان که مبتنی بر گذشته بود؛ این مسئولیت را میپذیرم. اما سطح دوم، نگاه به آینده و مسئولیت سیاسی است. طبیعی است که مسئولیت آن بر عهده رهبران انقلاب و مسئولان نهادهای اصلی است. آنان بودند که جریان دانشجویی را به یک جنبش ملی و سپس به یک سیاست ملی تبدیل کردند و آن را در سطح یک راهبرد کلان (Grand Strategy) ارتقا دادند. آنها قطعاً مطالعه و ارزیابی لازم را داشتند، نیازهای سیاسی کشور را تشخیص داده بودند و بر اساس آن تصمیم گرفتند. قصد ما چنین نبود که به رهبری یک جریان ضدآمریکایی یا به محور «انقلاب دوم» تبدیل شویم. هدف اولیه ما، تحصنی ۴۸ تا ۷۲ ساعته در سفارت آمریکا بود؛ نه چیزی فراتر از آن.»
تیزر اول این گفتگو را اینجا ببینید.

مغالطهای درباب میزان نقش دانشجویان
این فعال سیاسی باسابقه با اشاره به فیلم آرگو، از رواج دیدگاه های یکجانبه به موضوع سفارت آمریکا گلایه کرد و از یک مغالطه مهم در این زمینه خبر داد:« بهنظر من یک مغالطه تکرار میشود؛ مغالطهای که من آن را «مغالطه غیبت فاعل» مینامم. مقصودم از مغالطه غیبت فاعل این است که شما فاعلِ تحولات بعدی را دانشجویان پیرو خط امام تصور میکنید، درحالیکه من بارها توضیح دادهام که نقش ما در آن وقایع چنین جایگاهی ندارد. واقعاً تصور من این است که ما شبیه «بو عَزیزی» بودیم؛ همان فروشنده سبزی در تونس که خود را به آتش کشید، اما هرگز نمیتوانست پیشبینی کند که این اقدام تبدیل به جرقهای برای «بهار عربی» شود و چندین حکومت استبدادی در جهان عرب فروبپاشد یا متزلزل شود. یعنی یک اتفاق، یک جرقه یا یک اقدام دانشجویی ممکن است محرک رویدادی بسیار بزرگتر شود، اما این امر دلایل و عوامل متعددی دارد و بیش از آنکه ناشی از قصد اولیه فاعلان باشد، به «زمینه» و «کانتکست» بستگی دارد؛ به شرایط تاریخی، سیاسی و اجتماعیِ لحظهای که آن اتفاق در آن رخ میدهد.»
اصغرزاده در واکنش به این سئوال که آیا گروههایی که در سال های بعد، از دیوار سفارتهای دیگری نیز بالا رفتند میتوانند رفتار خود را به همین شیوه تبیین کنند که ما قصد دیگری داشتیم یا فکر نمیکردیم چنین پیامدهای گسترده و دامنهداری به دنبال داشته باشد گفت:«این موضوع تا حدی به این بازمیگردد که ما از سالها و ماههای اولیه انقلاب عبور کردهایم؛ زمانی که برای ما تثبیت امنیت و آرامش کشور و تضمین استمرار انقلاب اهمیت داشت. پس از اشغال سفارت آمریکا، قانون اساسی تصویب شد، مجلس و ریاستجمهوری انتخاب شدند، نهادها مستقر گشتند، سپاه شکل گرفت و ساختارهای اطلاعاتی سامان یافتند. بنابراین اوضاع با آن دوره نخست انقلاب تفاوت بنیادین دارد.»
فرجام پرونده گروگان ها با تدبیر امام
ماجرای گروگانگیری سفارت آمریکا در تهران سرانجام با «بیانیه الجزایر» پایان یافت. آیا دانشجویانِ پیرو خط امام در فرایند تدوین و نگارش این بیانیه نماینده یا نقشی رسمی داشتند؟ اصغرزاده با صراحت جواب داد:«به هیچ وجه؛ دانشجویان عملاً دیگر مانند خود گروگانها شده بودند و کسی آنها را تحویل نمیگرفت. امام پیام دادند مسئله گروگانها را مجلس حل کند. یعنی نیاز به یک مرجع رسمی و نهادی برای تصمیمگیری احساس میشد. خود امام هم تصمیمگیری نکردند و گفتند وقتی مجلس تشکیل شد، اولین مجلس باید این کار را انجام دهد. این موضوع بهصورت طبیعی باعث شد که مجلس، بهعنوان مرجع تصمیمگیری، مسئولیت اصلی را بگیرد و نقش دانشجویان به نقش تدارکاتی و حمایتی تقلیل یابد.
در عین حال امام چهار شرط را برای آزادی گروگانها تعیین کردند که مضمون این شروط بهعنوان چارچوب عمل مجلس پذیرفته و تصویب شد. مطابق آن شروط بود که قرار شد گروگانها آزاد شوند. پس از تصویب شروط، مسئولیت اجرای کار بر عهده دولتِ آقای رجایی قرار گرفت و ایشان نیز آقای بهزاد نبوی و گروهی از حقوقدانان را برای پیگیری موضوع تعیین کردند. در تمام این مراحل، دانشجویان عملاً غایب بودند؛ نقش آنان محدود به نگهداری و حفاظت از گروگانها بود تا آسیبی به آنها وارد نشود و این پروژه بهصورت امن و منظم به پایان برسد.
نکته کلیدی در مذاکرات و توافقنامهها با ابرقدرتها یا کشورهایی که تضاد منافع جدی با ما دارند این است که بخش مهمی از توافق باید به «ضمانتها» و «سازوکارهای جبرانی» اختصاص داشته باشد؛ یعنی آن بخشهایی که تضمین میکند طرف مقابل تعهداتش را انجام دهد. دولت آقای رجایی در آن زمان چنین تجربهای نداشت و بهنوعی سادهانگارانه فکر میکرد که دولت الجزایر، بهعنوان میانجی، قول میدهد و مشکلات حل میشود. تصور این بود که پولها به حساب بانک الجزایر واریز میشود و آن دولت به عنوان حَکَم عمل خواهد کرد و درباره شکایات طرفین تصمیم میگیرد.
از سوی دیگر، شرایط انقلابی کشور باعث شده بود که ما اطلاعات دقیقی درباره داراییهای ایران در اروپا و آمریکا نداشته باشیم. جمعآوری این اطلاعات در فضایی که کل ساختارهای گذشته فروپاشیده بود بسیار دشوار بود. بنابراین طبیعی است که همانطور که گفتید، آثار مادیِ ملموسی از توافق الجزایر عاید ایران نشد. البته این توافق آثار مثبت و منفی داشت. از جمله آثار مثبت، حفظ وحدت و انسجام ملی در آن مقطع بود. اما پیامدهای منفی هم داشت: نیروهای میانهرو و لیبرال عملاً کنار زده شدند و فضای سیاسی به سمت حذف آنها رفت. این اتفاق بهانهای برای حذف آن جریانها شد؛ زیرا نیروهای انقلابی و تندرو همواره مترصد آن هستند که نشان دهند تنها با حضور آنها، انقلاب ادامه پیدا میکند و تثبیت میشود. اگر در این میان یک دولت میانهرو یا لیبرال روی کار بیاید، آنها آن را تهدید میدانند.»
یک شکاف دائمی در سیاست کشور
چرخه هیجانات سیاسی و تحرکات تند در سال های پس از انقلاب هیچ گاه متوقف نشده است. اصغرزاده درباره اینکه چرا این چرخه متوقف نمی شود معتقد است « برخی افراد در کشور تصور میکنند باید همواره در یک وضعیت اضطراریِ دائمی باقی بمانیم؛ حالتی که من نام آن را «انقلاب دائمی» میگذارم. گویی اگر شرایط به حالت عادی و نرمال بازگردد، ناکارآمدیِ سیستم موجب فروپاشی آن خواهد شد. اما در وضعیت انقلابی، مردم تحمل میکنند، فداکاری میکنند، به گرانی و مشکلات به چشم «اقتضائات انقلابی» مینگرند. این نگاه در بخشهایی از جامعه و میان برخی نیروهای انقلابی دیده میشود.
با این حال، شواهد بسیاری وجود دارد که حکایت از تلاش مسئولان برای فاصلهگرفتن از این شرایط استثنایی دارد. آقای هاشمی رفسنجانی، پس از او آقای خاتمی، سپس آقای حسن روحانی و حتی امروز آقای پزشکیان، همگی محصول تلاشهایی برای ایجاد عقلانیت در اداره کشور و حرکت بهسوی کارآمدسازی سیستماند؛ البته در چارچوب اصولی که نظام بر آن تأکید دارد و تلاش برای فراهمکردن وضعیتی آرامتر و قابلتحملتر برای مردم.
من معتقدم قطبنمای دولتها باید «منافع ملی» باشد. ابتدا باید منافع ملی روشن شود و سپس دوست و دشمن تعریف گردد. اما در کشور ما، نیروهای تندرو و رادیکالها—که گاهی از آنها بهعنوان «دولت پنهان» یا «دولت سایه» نام برده میشود—ابتدا دوست و دشمن را تعریف میکنند و سپس منافع ملی را از دل آن استخراج میکنند. این روند کاملاً معکوس است. مصادیق این موضوع را می توان درباره مواضع گروه ها نسبت به چین و روسیه و کشورهای اروپایی دید.»
تیزر دوم این گفتگو را اینجا ببینید.

ضرورتها و دشواریهای اجماع
آیا در چنین شرایطی شکلگیری اجماع میان گروه های سیاسی امکان پذیر است؟ و آیا دولت وفاق می تواند مبنای چنین اجماعی باشد؟ دکتر اصغرزاده در این زمینه معتقد است:«هیچکس انتظار نداشت ایشان تأیید صلاحیت شوند. اما وقتی در انتخاباتهای ۱۴۰۰ و ۱۴۰۲ مشارکت ۵۰–۶۰ درصد کاهش یافت و اصلاحطلبان کنار کشیدند، حاکمیت دریافت که حذف این جریان باعث کاهش مشارکت میشود. بنابراین یکی از سه نامزد پیشنهادی جبهه اصلاحات—آقای پزشکیان—تأیید شد.
ما بسیار تلاش کردیم، اما مشارکت فقط ۴۷–۴۸ درصد شد. با این حال، این یک فرصت بود و آقای پزشکیان رئیسجمهور شد. نخستین شعار او «وفاق» بود و در عمل اعلام کرد که به سیاستهای کلان نظام پایبند است. اما امروز همین آقای پزشکیان، با وجود پایبندی کامل به چارچوبها، با چنان فشاری روبهروست که حتی جرأت نمیکند درباره سیاست خارجی اظهار نظر کند. میگوید «سیاست خارجی به من مربوط نیست.» درحالیکه رئیسجمهور—بهعنوان منتخب مردم—باید بازتابِ منافع ملی را در سیاست خارجی نمایندگی کند.»
در چنین شرایطی چاره چیست و کدام الگوی سیاسی قابل توصیه است: رئیس جمهوری که اهل تعامل و وفاق است یا کسی که با سایر کانون های قدرت مجادله می کند؟ اصغرزاده میگوید: «قطعاً من رئیسجمهوری قاطع را ترجیح میدهم؛ رئیسجمهوری که مسئولیتپذیر باشد. شما مردم را پای صندوق رأی میآورید و در همه جای دنیا معنای دموکراسی همین است: اگر پایگاه اجتماعی کسی را به قدرت میرساند، انتظار دارد او وعدههایش را پیگیری کند. اگر رئیسجمهور پس از رسیدن به قدرت بگوید «من فقط میخواهم با سطوح بالای حاکمیت وفاق داشته باشم»، این کار مشکلی را حل نمی کند اگر فقط با نهادهای بالادستی وفاق داشته باشید، مسئلهای حل نخواهد شد. اگر قرار بود حل شود، تاکنون حل شده بود.
من نمیگویم رئیسجمهور باید «سرشاخ» شود اما رئیسجمهور باید دارای استراتژی باشد؛ باید گفتمان مرکزی و دیسکورسی داشته باشد که براساس آن وزرا و دستگاهها را هدایت کند و مسیر حرکت دولت را مشخص سازد. رئیسجمهور فعلی ما، محصول تدبیر حاکمیت و حمایت اصلاحطلبان است. بسیار خوب؛ اما اکنون این رئیسجمهور باید کارآمد باشد و تصمیماتی اتخاذ کند که اثر ملموس داشته باشد. اگر وعده میدهد فیلترینگ را برمیدارد، باید بتواند آن را اجرا کند. نهاد دولت باید نهادی قدرتمند باشد؛ زیرا حمل بار توسعه بر دوش دولت است.
اجازه دهید برای بهروزرسانی بحث، به جنگ دوازدهروزه اشاره کنم. تا پیش از جنگ ظالمانه آمریکا و اسرائیل، گفتمان رسمی بر این مبنا بود که «همهچیز طبق برنامه درست پیش رفته، موساد و اسرائیل و آمریکا هیچ غلطی نمیتوانند بکنند، مردم هم از عملکرد دفاعی راضیاند». اما در دوازده روز ما آسیب دیدیم. غفلت قابل توجیه نیست؛ بهترین فرماندهانمان را از دست دادیم؛ دانشمندان هستهای ما هدف قرار گرفتند؛ زیرساختمان بمباران شد. اینها قابل پیشبینی نبود؟ مشخص است که در جایی خلأ موجود بوده است.
در این دوازده روز، با وجود ایثار نیروهای نظامی- از مرزها تا پای لانچرها -و با وجود مردمی که برخلاف انتظار برخی برنامهریزانِ بیرونی به خیابان نیامدند و از تمامیت ارضی دفاع کردند، جامعه نشان داد که معادله تغییر کرده است. مردم نشان دادند که «امر ملی» برایشان اهمیت دارد. این اتفاق، موازنه را به سود جامعه مدنی تغییر داد. اکنون دولت و حاکمیت باید پاسخگو باشند که چقدر بازدارندگی لازم را ایجاد کردند؟ و اکنون در بازسازی و احیای بازدارندگی، آیا باید همان مسیر گذشته تکرار شود؟
عبرتها و آموزههای جنگ 12 روزه
در جنگ دوازده روزه درس های فراوانی وجود دارد که از هر جهت قابل توجه است. ابراهیم اصغرزاده به عنوان یک فعال سیاسی باسابقه در تحلیل عبرت ها و آموزه های این رخداد مهم می گوید:«جنگ اخیر نشان داد فقط «قدرت نظامی» تعیینکننده نیست؛ دیپلماسی هم فوقالعاده مهم است. مذاکره مهم است. اینکه ما زمان را در مذاکره تلف کنیم، اشتباه است. ما بارها پیشنهادهایی داده بودیم، هشدار داده بودیم که احتمال حمله وجود دارد؛ گفته بودیم از میز مذاکره استفاده کنید؛ بازی «همه یا هیچ» را کنار بگذارید و وارد الگوی «بازیهای تکرارشونده» شوید—جایی که چیزی میدهید و چیزی میگیرید.
مثال های از مواجهه آمریکا با ایران وجود دارد. از قضیه مک فارلین تا موضوع محور شرارت بوش. درخواست های کلینتون برای تعامل هم بود. این چرخه تا اوباما ادامه یافت. اوباما واقعاً مایل بود رابطه با ایران و جهان اسلام را ترمیم کند و برجام محصول همین دوره بود. در داخل ایران هم تدبیر شد: آقای روحانی رئیسجمهور شد؛ رهبری از «نرمش قهرمانانه» گفتند. برجام نتیجه این عقلانیت بود. محیط خصومت مدیریت شد و این به نفع منافع ملی ما بود.
اما پس از انتخابات ۹۶، اتفاقات دیگری افتاد. میخواهم بگویم این تصور که «دولتها دستشان کاملاً باز است» یا «دولتها وقتی از مذاکره حرف میزنند یعنی میخواهند از اصول انقلاب عدول کنند» تصور درستی نیست. آنچه من میبینم این است که همه جریانها—اصلاحطلب، میانهرو، تندرو—در اصول پایهای انقلاب اشتراک دارند. اختلاف در روش است؛ نه در اصل.»
تیزر سوم این گفتگو را اینجا ببینید.

ما و تجربههای عهدشکنی آمریکا
سئوال مهم البته این است که آیا در فضای سیاست داخلی ما چنین نبود که بخش عمدهای از کارشکنیها و تنشها پس از خروج یکجانبه آمریکا از برجام آغاز شد؟ و بالاتر از این، آیا درباره دولت های مختلف آمریکا، ما با یک دولت همیشه عهدشکن مواجه نیستیم؟ حتی برخی گفته اند که ایالات متحده، نه صرفاً به دلیل یک خصومت ویژه با ایران بلکه بهطور کلی، در برابر هر کشوری که بخواهد مسیری متفاوت از منافع و جهتگیریهای مورد نظر آمریکا را دنبال کند و از چارچوبهای مطلوب واشینگتن خارج شود، رفتار غیرقابلاتکا و عهدشکنانهای دارد. اصغرزاده در این باب می گوید:« درست است «آمریکا فریب میدهد» و کشوری است که به تعهداتش پایبند نیست؛ اما باید توجه داشته باشیم هر کشوری منافع خود را در نظر میگیرد و ابرقدرتی مانند ایالات متحده نیز از این قاعده مستثنا نیست. هنر و توانایی ما در میز مذاکرات این است که چگونه بتوانیم از طرف مقابل تعهد بگیریم. من بر این باورم که نباید از این زاویه به مسئله بنگریم که «هر توافقی محکوم به شکست است». بهجای آن باید بپرسیم آیا میتوانیم در میز مذاکره شرطها را طوری قرار دهیم که طرف مقابل آن شرطها را تبدیل به منافع ملموس خود کند. یعنی هنر دیپلماسی این است که شرطها را به امتیازهای قابلپذیرش و به منفعت طرف مقابل تبدیل کند. طبیعی است که طرف مقابل شرطهایی میگذارد — مثلاً «پایگاههایتان را جمع کنید، موشکهایتان را کاهش دهید» — اما این شرطها نباید موجب تعطیلی مذاکره شوند؛ باید ترجمه و تبدیل شوند تا در قالب یک بازی برد–برد یا معادله تکرارشونده «گام جلو، گام عقب» قابل اجرا شوند. مذاکره، عرصه آزمون اخلاق نیست؛ عرصه واقعیتهای قدرت و منافع است. هر کشوری تلاش میکند منافع خود را تضمین کند.
تمام این موارد نشان میدهد که کشورها ــ از روسیه و آمریکا گرفته تا امارات و غیره ــ همگی قبل از هرچیز منافع ملی خود را در نظر میگیرند؛ نه رفاقت، نه اخلاق، نه شعارهای همسویی. واقعیت سیاست بینالملل این است. اصل موضوع این است که سیاست و مذاکره جای اخلاق و رفاقت نیست؛ میدان منافع است. هنر سیاست خارجی این است که بتواند در چنین محیط بیرحمی، برای کشور خود امتیاز بگیرد و هزینه تحمیل نکند.»
بهسوی سیاستی نو و متفاوت
در چنین فضایی است که پرسش اصلی مطرح میشود: ایران امروز نیازمند چه نوع سیاستمداری است؟ کسی که توان بازیسازی، ابتکار و فهم عمیق از منافع ملی داشته باشد یا کسی که بتواند در چارچوب اصول و باورهای قبلی با دشمنی که همواره عهدشکن است بجنگد؟ پاسخ این سئوال اساسی از زبان دانشجوی سابق پیرو خط امام این است:«اهمیت فرد را نمیتوان انکار کرد اما شخصیتها در چارچوب ساختار کلان میتوانند رفتارها را تعدیل یا جهتدهی کنند. این تصور که «شوالیهای» از راه میرسد، دست فرمان همهچیز را تغییر میدهد، خیالپردازی است. اصلاح امور کشور، بیش از هر چیز نیازمند اصلاح حکمرانی است؛ یعنی حکمرانیای که بر مبنای شفافیت، پاسخگویی، و بهرسمیتشناختن شهروندان بنا شده باشد. این اصلِ بنیادی اصلاحطلبی است: اصلاح ساختار حکمرانی، نه براندازی.
سیاستمدارِ مسئول نیز باید پاسخگو باشد. اگر در کشوری تصمیماتی گرفته شده که وضعیت جنگی ایجاد کرده، اگر شعارهایی داده شده که به افزایش فشار خارجی انجامیده، و اگر پنجرههای دیپلماسی بسته شده، سیاستمدار باید پاسخ دهد. پس از جنگ ۱۲روزه، این پرسش بیشازپیش برجسته شد که نمیتوان همچنان به این روایت تکیه کرد که «بازدارندگی مطلق برقرار است». ایران پس از جنگ نشان داد که میتواند ضربه بزند و ضربه بخورد؛ همین امر ضرورت بازطراحی بازدارندگی و بازنگری در راهبرد را آشکار کرد.
بازدارندگی صرفاً نظامی نیست. بازدارندگی واقعی علاوه بر جنبه نظامی بر سه پایه استوار است: دیپلماسی فعال، اقتصاد قوی، انسجام و رضایت عمومی. تحریم و انزوای طولانیمدت نیز محصول ناتوانی کشور در بهرهگیری از مذاکره برای تأمین منافع ملی بوده است. شعار تعامل با دنیا ــ ازجمله شعار محوری آقای پزشکیان ــ درست بود، زیرا انزوا هزینهساز است و اجماع جهانی علیه ایران، امنیت ملی را تضعیف میکند. اما متأسفانه پس از رویکارآمدن دولت جدید نیز جریانهایی در داخل، عملاً مسیر تعامل را مسدود کردند و گفتند: «اروپاییها نیاز دارند در برجام بمانند و بنابراین اسنپبک را اجرا نمیکنند.» نتیجه وارونه شد: اروپا با تغییر شرایط منطقه، به سمت فعالسازی فشارها رفت.»
برای ثبات کشور، هم اصلاح ساختار حکمرانی لازم است و هم تقویت نهاد انتخابی؛ رئیسجمهور باید بتواند از اختیاراتش استفاده کند، استدلال کند، اجماع بسازد، و تصمیم بگیرد. بازدارندگی نظامی لازم است، اما کافی نیست. اصلاح حکمرانی، دیپلماسی فعال، توازن در روابط با شرق و غرب، استفاده از ظرفیت اقتصادی همسایگان و قدرتهای بزرگ، و ساخت چهرهای باثبات و قابلاعتماد از ایران در جهان، همان عناصر بازدارندگی پایدارند.
همۀ اینها به یک سیاست خارجی عقلانی، متوازن و مبتنی بر منافع ملی نیاز دارد؛ سیاست خارجیای که نه اسیر ایدئولوژی شود و نه اسیر سادهسازی، بلکه بتواند برای ایران امتیاز بگیرد و هزینه تحمیل نکند.
تیزر چهارم این گفتگو را اینجا ببینید.

اگر وزیر خارجه بودید...
اگر فرض کنیم امروز ابراهیم اصغرزاده، وزیر امور خارجه ایران باشد و پشت میز مذاکره بنشیند با آمریکا چه می کند؟ آمریکایی که سه شرط برای ایران تعیین کرده است: تحویل اورانیومهای غنیشده ایران، کاهش برد موشکها، و بازبینی در برنامه حضور، همکاری و نوع تعامل ایران با کشورهای محور مقاومت. شما که معتقدید دیپلماسی ظرفیت ابتکار دارد و کشورها میتوانند در عین تقویت حوزه امنیتی و حفظ انسجام سیاست داخلی، عرصه دیپلماسی را رها نکنند؛ اگر «دستفرمانِ» سیاست خارجی بهطور کامل در اختیار وزارت امور خارجه قرار داشت، با این سه شرط چگونه وارد میز مذاکره میشدید؟ او در جواب می گوید:«این استدلال، واجد یک مغالطه درونی است. چون به صورت طبیعی ذهن را به این نتیجه میرساند که چون آمریکا سه شرط مطرح کرده، پس نمیتوان درباره آنها مذاکره کرد و شرط را به امتیاز تبدیل نمود. در حالی که کارِ دیپلماسی صرفاً «تبدیل شروط طرف مقابل به منافع ملی» نیست؛ بلکه دفاع از منافع ملی در برابر زیانهای ساختاری نیز هست.
شما چه فایدهای دارید اگر کشور را با هزاران موشک احاطه کنید اما مردم فقیر باشند؟ مذاکره یک ضرورت برای بهبود زندگی مردم است. هرجا لازم باشد، یک سیاستمدار مسئول ممکن است عقبنشینی کند؛ و عقبنشینی الزاماً به معنی شکست نیست. در همین چارچوب بود که امام خمینی قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفتند چون تصمیمی بود به سود مردم. در بسیاری از بزنگاههای ۴۵ سال گذشته نیز سیاستمداران تلاش کردهاند تا بهخاطر مردم از شدت بحرانها بکاهند؛ اما همیشه گروههایی بودهاند که به هیچوجه گوش نمیکنند.
پرسش اصلی شما این است که آیا مردم ایران از سیاستمداری حمایت میکنند که، فارغ از اینکه طرف مقابل کیست یا چه نهادی است، برای منافع ملی وارد مذاکره شود؟ بهویژه درباره سه حوزه حساس: توان هستهای، برد موشکها و نقش منطقهای ایران. برای پاسخ، باید دقت کرد که سخن گفتن «بهنامِ مردم» نیازمند دقت است. اینکه گفته شود «مردم با مذاکره مخالفاند» یا «مردم هزینه مقاومت را میپذیرند»، ادعایی بیپشتوانه است.
مسئله مهمتر این است: هیچ مذاکرهای ضرورتاً به معنای «عدول از اصول» یا «تسلیم» نیست. تعارضات ایدئولوژیک یا هویتی، در روابط بینالملل یک ویژگی طبیعیاند، اما مانع مذاکره نمیشوند. تقریباً همه کشورها همین وضعیت را دارند: چین با آمریکا اختلاف عمیق ایدئولوژیک دارد اما مذاکره میکند؛ روسیه با غرب تضادهای تاریخی دارد اما گفتوگو میکند.
آنچه اهمیت دارد این است که تا زمانی که طرف مقابل «تهدید موجودیتی» ایجاد نکند، امکان مذاکره پابرجاست. در مورد ایران، خود آمریکاییها بارها اعلام کردهاند که هدفشان «رژیم چنج» نیست. البته این سخن به معنای «اعتماد» نیست؛ بلکه معنایش این است که باید نیت، توان، زمانبندی و هزینه اقدام طرف مقابل را سنجید. تهدید وجودی یک فرایند پیچیده است؛ نه یک شعار.
در مورد اسرائیل نیز روشن است: بدون آمریکا و اروپا، امکان عملیات گسترده علیه ایران ندارد. در حمله دوازدهروزه قطعاً رضایت و پشتیبانی غرب همراه اسرائیل بود. اما همین واقعیت هم لزوماً نتیجه نمیدهد که «چون آمریکا از اسرائیل حمایت میکند، پس مذاکره ممکن نیست.» همه کشورها دنبال منافع خود هستند. حتی در آمریکا نیز میان دموکراتها و جمهوریخواهان شکاف جدی وجود دارد. بخش بزرگی از جامعه آمریکا مخالف نتانیاهوست؛ حتی ترامپ نیز بارها گفته که به جنگهای بیپایان نیازی نمیبیند و شعار «پرهیز از جنگهای مادامالعمر» را مطرح کرده.
کاری که باید انجام شود این است که ایران از فرصتهای دیپلماتیک برای تثبیت جایگاه خود به عنوان کشوری صلحخواه، منظم و قابلاعتماد استفاده کند. این به معنای «عقبنشینی» نیست؛ بلکه یعنی سیاستمدار باید «قدرت نرم» و «قدرت چانهزنی» را تقویت کند. دنیا نیازمند مذاکره است. مذاکره یعنی تلاش برای کاهش بحران، نه تسلیم. اگر طرف مقابل شرطی بگذارد، مثل «کاهش برد موشکها» یا «بازنگری در سیاستهای منطقهای»، ایران میتواند بگوید «خیر، ما در این زمینهها خط قرمز داریم.» اما در عین حال میتواند گشایشهای دیگری را روی میز بگذارد تا از منافع اقتصادی، امنیتی و منطقهای بهره ببرد.
کشور نمیتواند بدون تعامل با دنیا، بحرانهای انباشته اقتصادی را سامان دهد. بدون دسترسی به فناوری، بازار جهانی، سرمایهگذاری و تجارت، رفع ناترازی ممکن نیست. اقتصادِ منزوی، فرسوده و پرهزینه است. حتی چین و روسیه ــ با همه ادعاهایشان ــ بخش بزرگی از فناوریهای پیشرفته خود را از آمریکا دریافت میکنند. ما نمیتوانیم در انزوا بمانیم و ادعا کنیم که «شکوفا میشویم». این ممکن نیست.
بنابراین، عقلانیت حکم میکند که ایران از مذاکره برای تأمین منافع ملموس مردم استفاده کند: کاهش تورم، کاهش فشار ارزی، ورود فناوری، افزایش سرمایهگذاری، و مهمتر از همه، کاهش احتمال جنگ. حفظ اصول، به معنای بستن درِ گفتوگو نیست. میتوان اصول را حفظ کرد و در عین حال «قدرت چانهزنی» و «توان بازدارندگی» را افزایش داد. بازدارندگی فقط موشک نیست؛ بازدارندگی واقعی از رضایت مردم، ثبات اقتصادی و کاهش انزوا میآید. و اگر سیاستمداری بتواند همه اینها را با هم جمع کند، آنگاه این هنر دیپلماسی است.
تیزر پنجم این گفتگو را اینجا ببینید.
