نورنیوز-گوه حوادث: ریحانه متوجه میشود که نامزدش امیر، که همیشه او را مردی مهربان میدید، در حال سرقت از خانه است. این کشف شوکآور رابطه آنها را به بحران میبرد و ریحانه باید بین وفاداری به او و رهایی از دنیای تاریک دروغها تصمیم بگیرد.
ریحانه و امیر مدت زیادی بود که در انتظار روزی بودند که به یکدیگر بله بگویند. نامزدیشان با یک جشن کوچک و صمیمی آغاز شد و هر دو در این مدت لحظات شیرینی را کنار هم تجربه کرده بودند. ریحانه از همان ابتدای آشنایی، امیر را مردی مهربان، جذاب و خوشبرخورد میدید. او با درک و احساسات عمیقی که داشت، همه چیز را در زندگیاش به گونهای مثبت و امیدوارانه میدید.
امیر از طرف خود، همیشه از رابطهشان و آیندهای که در کنار ریحانه میدید، صحبت میکرد. آنها هر دو به سرعت به هم وابسته شده بودند و برنامههای زیادی برای آینده داشتند. امیر هیچ چیزی را از ریحانه پنهان نمیکرد، اما چیزی که ریحانه نمیدانست، این بود که امیر دنیای دیگری دارد؛ دنیایی پر از تاریکی، راز و دروغ.
یک شب، هنگامی که ریحانه به خانه برگشت و وارد اتاق نشیمن شد، صدای خفیفی از پشت در به گوشش رسید. در ابتدا فکر کرد که شاید یک اشتباه کوچک باشد، اما صدای شکستن چیزی پشت در که به وضوح از داخل خانه میآمد، توجهش را جلب کرد. با نگرانی نزدیک در شد و با دقت به درون نگاه کرد. چیزی که دید، دنیایش را برای همیشه تغییر داد.
امیر در حالیکه مشغول شکستن گاوصندوق پدر ریحانه بود، نگاهی سریع به در انداخت. ریحانه، که قلبش از ترس و عصبانیت میتپید، ناگهان در را باز کرد و وارد اتاق شد.
ریحانه: "امیر... این چیه؟! تو چیکار میکنی؟!"
امیر با نگاه خالی از احساسات به او نگاه کرد. لحظاتی سکوت، مانند یک سد در میان آنها ایستاده بود. ریحانه نمیتوانست باور کند که فردی که او به عنوان شریک زندگیاش میشناخت، حالا به این شکل درگیر دزدی است.
امیر: "ریحانه، بذار توضیح بدم. اینطور که فکر میکنی نیست... من مجبورم..."
ریحانه با دلی شکسته و صدایی لرزان پرسید: "مجبوری؟! برای چی مجبور به این کار شدی؟"
امیر نفس عمیقی کشید و به آرامی به طرف او آمد.
امیر: "من... من تو رو خیلی دوست دارم. ولی یه راز دارم که هیچ وقت نتونستم به کسی بگم. من در گذشته به دلایل مختلف وارد این کار شدم. به خاطر مشکلات مالی، به خاطر فشارهای زندگی. شروعش خیلی بیگناه بود، اما به مرور زمان این کار به زندگی من تبدیل شد."
ریحانه به او نگاه کرد و انگار قلبش در حال فرو ریختن بود. ذهنش پر از سوالات و سردرگمی بود.
ریحانه: "پس همه این مدت که با من بودی، همه چیز دروغ بود؟! چه طور میتوانی من را با این همه دروغ فریب بدهی؟!"
امیر: "نه، ریحانه، من تو رو از صمیم قلب دوست دارم. هر لحظهای که با تو بودم، احساس کردم که این تنها چیزی است که در زندگی به آن احتیاج دارم. اما وقتی کارهایی که کردهام و اشتباهاتم را میبینم، احساس میکنم که هیچ راهی برای جبران ندارم. این زندگیای که دارم، از من ساخته شده. و حالا... نمیدانم باید چطور از این تاریکی بیرون بیایم."
ریحانه با چشمانی پر از اشک، به امیر نگاه کرد. او در دل خود میدانست که دیگر نمیتواند به زندگیاش با او ادامه دهد.
ریحانه: "من نمیتوانم با کسی که دروغ گفته و زندگیاش بر پایه تقلب و خیانت است، ادامه دهم. من... من باید بروم. این همه چیزی است که میخواستم بدانی."
امیر با نگرانی به سمت او حرکت کرد.
امیر: خواهش میکنم، ریحانه، من میتوانم تغییر کنم. به من فرصت بده.
ریحانه از او فاصله گرفت و با صدای لرزانی گفت: "نه، امیر. تغییر باید از درون تو شروع شود. من نمیتوانم بخشی از دروغهای تو باشم."
در این لحظه، ریحانه احساس کرد که زندگیاش در حال فرو ریختن است. او دچار یک بحران روانی شدید شد. به نظر میرسید که همه چیزهایی که به آنها ایمان داشت، در یک لحظه نابود شده است. اما از طرفی، با تصمیمی که گرفته بود، احساس آزادی میکرد.
گفتگوی خبرنگار با امیر
امیر، آیا میتوانی برایمان توضیح بدهی که چه شد که این راه را انتخاب کردی؟ چرا از ابتدا حقیقت را با ریحانه در میان نگذاشتی؟
امیر: (سکوت طولانی) "واقعیت این است که من از همان اول هیچ وقت نمیخواستم این طور بشود. همه چیز از یک اشتباه کوچک شروع شد، اما هر چه بیشتر وارد این دنیای تاریک میشدم، از کنترل من خارج میشد. برای من کارهای اشتباهی که کردهام به یک عادت تبدیل شد. فکر میکردم که دروغ گفتن و پنهان کردن حقیقت بهترین راه برای حفظ رابطهام است. اما اشتباه میکنم. نمیتوانستم ریحانه را در جریان قرار بدهم، چون میترسیدم او از من فاصله بگیرد."
"آیا نمیدانستی که این دروغها در نهایت به قیمت از دست دادن رابطهات با او تمام خواهد شد؟"
امیر: "میدونستم. حقیقت اینه که من خیلی عاشق ریحانه بودم و هستم، اما وقتی آدمی در این دنیای تاریک گیر میافتد، نمیداند که چطور باید از آن خارج شود. در واقع، من ترسیدم که اگر او حقیقت را بداند، همه چیز تمام میشود. بنابراین، سعی کردم او را در دنیای شاد و امیدواری که خودش میخواست نگه دارم."
الان که همه چیز به پایان رسیده، چه احساسی داری؟
امیر: (با صدای لرزان) "حس میکنم که زندگیام به پایان رسیده. فکر نمیکردم که این طور به پایان برسد. احساس میکنم که دیگر هیچ چیزی برایم باقی نمانده است. ریحانه حق داشت که از من فاصله بگیرد، ولی من... من نمیخواستم او را از دست بدهم."
آیا فکر میکنی که هنوز فرصتی برای تغییر وجود دارد؟
امیر: به نظرم برای تغییر دیر شده است. هر چند میخواهم تغییر کنم و از این دنیای غلط بیرون بیایم، اما نمیدانم که آیا کسی به من فرصت دوباره میدهد یا نه. احساس میکنم که تا ابد گرفتار اشتباهاتم خواهم ماند.
اما شاید تغییر از همین لحظه و همین تصمیمها شروع شود، نه؟
امیر: "شاید. شاید روزی برسد که من از این اشتباهات بیرون بیایم. اما حالا خیلی دیر شده است. آنچه که مهم بود را از دست دادم و دیگر نمیتوانم جبران کنم."
امیر، فکر میکنی که ریحانه هم روزی ممکن است از تو بگذرد و فرصت تغییر را به تو بدهد؟
امیر: (با ناراحتی) نمیدانم. شاید روزی متوجه شود که من واقعا تغییر کردهام، اما احساس میکنم که او حق دارد از من فاصله بگیرد. من هرگز نمیتوانم چیزی را که به دست آوردم، دوباره بسازم.
نگاه روانشناسی
این داستان میتواند نشاندهنده تضادهای درونی یک فرد در مواجهه با واقعیتهای ناخوشایند باشد. ریحانه که در ابتدا به رابطهاش با امیر اعتماد کرده بود، حالا با یک بحران شدید روانی مواجه شده است. در این موقعیت، او درگیر احساساتی مانند سردرگمی، بیاعتمادی، و اضطراب میشود که واکنشهای طبیعی به افشای حقیقت تلخ هستند.
امیر نیز در موقعیتی قرار دارد که بر اثر فشارهای زندگی و تصمیمات اشتباه، به دنیای مجرمانه کشیده شده است. درون او پر از تضاد است؛ عشق به ریحانه از یک طرف و الزامات دنیای تاریک از طرف دیگر. این کشمکشهای درونی او را در موقعیتی پیچیده قرار میدهند که در نهایت به دروغگویی و فرار از مسئولیت منتهی میشود.
به گزارش رکنا، در این داستان، تحلیل روانشناسی نشان میدهد که هر دو شخصیت به نوعی با احساسات و تصمیمات خود درگیر هستند و باید با واقعیتهای تلخ زندگی مواجه شوند. ریحانه که در نهایت تصمیم به ترک امیر میگیرد، نمایانگر فردی است که پس از آگاهی از حقیقت، قادر است تصمیمی قاطع و مستقل بگیرد، حتی اگر این تصمیم باعث درد و رنج شود.