شناسه خبر : 167481
تاریخ انتشار : 1402/12/23 15:14
قسمت دوم؛ شورشیِ کوچک؛ نامرئیِ بزرگ

«نورنیوز»، به بهانه سالروز تولد و درگذشت حاج احمد خمینی، داستان زندگی وی را روایت می‌کند

قسمت دوم؛ شورشیِ کوچک؛ نامرئیِ بزرگ

تصویرِ حاج احمد خمینی در مدرسه هم شاید همانی نیست که خیلی‌‌‌ها انتظارش را داشتند و دارند؛ برای آنها که سالیان بعد شاهد بودند بمباران رویدادها و قایع تلخ، به صورت آرام و متبسم سید احمد چین نمی‌‌‌انداخت، سخت است که دست‌‌‌های او که به خاطر گریز از درس، از شلاق و ترکه سرخ شده است، تصور کنند.

نورنیوز ـ گروه جامعه: خانم خدیجه ثقفی، کودکیِ سیداحمد را در یک عبارت توصیف می‌کند: «حرف‌گوش‌کن». قاعدتاً وقتی توصیف مادر از فرزندش این باشد، کسی انتظار ندارد این کودک رام و آرام، یک‌باره در هفت‌سالگی به یک‌‌پارچه آتش بدل شود، اما مدرسه، برای روحِ مُشَوَش او حکم قفس داشت. به قول خودش، سرش را پایین می‌انداخت و کتک می‌خورد، اما سرش را پایین نمی‌انداخت تا درسش را بخواند.

شوق فوتبال

هر سال که می‌‌‌گذشت، سیداحمد ناآرام‌‌‌تر می‌‌‌شد؛ کمتر کسی او را پای سخنرانی‌‌‌ها یا گعده‌‌‌های طلبگی پدر دیده بود؛ انگار تاریخ، بی‌‌‌خیال او و او نیز بی‌‌‌خیالِ تاریخی بود که از خانۀ پر‌‌‌رفت‌‌‌وآمد آنها در محلۀ یخچالِ قاضی شروع می‌‌‌شد. تنها دلخوشی و دل‌گرمی او در این ایام -که مانند یک ماهی برخلاف جریان رودخانه تقلا می‌‌‌کرد- توپ فوتبال بود؛ شاید نمادی از خود او که هیچ‌‌‌جا سکون و قرار نداشت و دنبال عبور از خط‌‌‌هایی بود که فرزند آقا‌‌‌سید روح‌‌‌الله بودن، فرزند یک روحانی مبارز بودن، فرزندِ تاریخ بودن برایش ترسیم کرده بود. فقط دویدن و دویدن دنبال این گوی جادویی بود که از آشفتگی‌‌‌اش کم می‌‌‌کرد. توپ، احمد را با مدرسه آشتی داد و نقطۀ پیوندش با جهانی خارج از مدرسه، حوزۀ علمیه و مبارزات پدر شد. درست زمانی که پدر و برادر بزرگ‌‌‌تر روزنامه‌‌‌ها و جراید را برای پیگیری اخبار سیاسی می‌‌‌خواندند، او کیهان ورزشی می‌‌‌خرید و آن را به‌‌‌صورت سالیانه صحافی می‌‌‌کرد. می‌‌‌دوید؛ زمین می‌‌‌خورد؛ زخمی می‌‌‌شد و دوباره می‌‌‌دوید.

احمد، چپ‌‌‌پا بود و همین ویژگی او را از سایر هم‌‌‌سن‌‌‌و‌‌‌سال‌‌‌هایش در زمین فوتبال متمایز می‌‌‌کرد و ترکیب این ویژگی با اشتیاق مفرطش به بازی، سبب شد سال سوم متوسطه در تیم فوتبال قم پا به توپ شود و دو سال بعد، با اینکه از تمام اعضای تیم کوچک‌‌‌تر است، بازوبند کاپیتانی ببندد.

کمتر کسی یادش هست که سید احمد در همۀ آن سال‌‌‌هایی که آقا سید روح‌‌‌الله دربارۀ انجمن‌‌‌های ایالتی و ولایتی با مراجع قم دیدار می‌‌‌کرد، به دنبال تحریم رفراندوم شاه جوان بود و در نهایت شاهد فاجعۀ خونین مدرسۀ فیضیه شد، کجا بود؟ آن‌‌‌روزها برادر بزرگ‌‌‌تر او یعنی آقا‌‌‌مصطفی شانه به شانۀ پدر داده بود، اما از عصر عاشورای سال 42 همه‌‌‌چیز عوض شد. سحرگاه پانزده خرداد همین سال بود که حکومتِ وقت در واکنش به سخنرانی حماسی امام خمینی، به منزل ایشان در قم حمله کردند.

اگرچه آقا سید روح‌‌‌الله مدتی بعد از حبس و حصر در پادگان قصر و عشرت‌‌‌آباد آزاد شد، اما سخنرانی‌‌‌های طوفانی‌‌‌اش بهانۀ تبعید به ترکیه و سپس انتقال به عراق شد. آقا‌‌‌مصطفی نیز کوتاه‌‌‌مدتی بعد از او محکوم به جلایِ وطن شد و سیداحمد ماند و یک جای خالیِ بزرگ.

آغاز فعالیت انقلابی

بعد از عصر عاشورای 1342 و بازداشت امام خمینی(ره)، ماموریت تاریخی سید احمد شروع شد. او هنوز هم به هم‌‌‌‌بازی‌‌‌‌هایش سر می‌‌‌‌زد؛ «کیهان ورزشی» می‌‌‌‌خرید و برای انتخاب در تیم فوتبال امتحان می‌‌‌‌داد و هیچ‌‌‌‌کس نمی‌‌‌‌دانست همۀ اینها بخشی از نقابی است که قرار بود روی صورت او بنشیند؛ بخشی از شخصیت دروغینی که شخصیت واقعی او را استتار کند؛ چرا که ساواک بعد از تبعید پدر و برادر بزرگ‌‌‌‌ترش، روی او تمرکز کرده بود و می‌‌‌‌دانست مأموران حکومتی مثل بختک به لحظه‌‌‌‌لحظۀ او چسبیده‌‌‌‌اند؛ به همین خاطر اعلامیه‌‌‌‌ها را بین اوراق «کیهان ورزشی» پنهان می‌‌‌‌کرد، بخشی از وقتش را به گشت‌‌‌‌وگذار با هم‌‌‌‌تیمی‌‌‌‌های سابق می‌گذراند و گاهی هم پا به توپ می‌‌‌‌شد که نشان دهد به‌‌‌‌اصطلاح در باغ نیست و درنهایت برای اینکه از کشور خارج شود، دوباره به زمین فوتبال بازگشت.

سیداحمد در رَخت‌‌‌‌و‌‌‌‌ریخت یک میوه‌‌‌‌فروش کم‌‌‌‌بضاعت به اسم زیارت عتبات راهیِ عراق می‌‌‌‌شود و تازه یک هفته بعد از بازگشت اوست که ساواک از طریق نامه‌‌‌‌ای می‌‌‌‌فهمد یکی از بستگان نزدیک آقا‌‌‌‌سید روح‌‌‌‌الله به نجف رفته و وقتی در مرز خسروی گیر ژاندارمری کرمانشاه می‌‌‌‌افتد، با چند جواب راست‌‌‌‌ودروغ، امنیه‌‌‌‌چی‌‌‌‌ها را گول می‌‌‌‌زند.

خبرچین‌‌‌‌های ساواک، اما عین تارِ عنکبوت به همه‌‌‌‌چیز پیچیده بودند و فهمیدند سیداحمد فقط دنبال درس نیست؛ همین شد که وقتی سیداحمد برای بار دوم به‌‌‌‌زعم خود «مخفیانه» راهیِ عراق شد، رد او را گرفتند. سوغات نخست این سفر، عمامۀ سیاهی بود که به دست پدر روی سر سیداحمد قرار گرفته بود و ره‌‌‌‌آورد دوم، دستبندی بود که در مرز خسروی در همان ژاندارمری کرمانشاه به دور دست‌‌‌‌های او پیچید.

بازداشت سید احمد خمینی

خبر دستگیریِ سیداحمد مثل بمب ترکید و جالبِ ماجرا این بود که عمومِ مردم تا زمان دستگیری او اصلاً خبر نداشتند که آقاسید روح‌‌‌‌الله به غیر از آقا‌‌‌‌مصطفی فرزند ذکور دیگری هم دارد.

اگرچه نمی‌‌‌‌توان چشم خود را بر شرایط حاکم بر آن روزها بست که «ناشناخته‌‌‌‌بودن» را با «درامان‌‌‌‌بودن» و متعاقب آن ادامۀ فعالیت مترادف می‌‌‌‌کرد، اما علاقۀ سیداحمد خمینی به ایستادن در نقطه‌‌‌‌های کور، چیزی بیش از اقتضائاتِ زمانی و مکانی به‌‌‌‌نظر می‌‌‌‌رسد؛ شاید به دلیل همین ویژگی بود که بسیاری به‌‌‌‌اشتباه بر این باورند بعد از شهادت آقا‌‌‌‌مصطفی بود که حضور سید‌‌‌‌احمد کنار پدر و سایر مبارزان پررنگ‌‌‌‌تر شد. در حالی که واقعیت این است پسرِ کوچک‌‌‌‌تر امام خمینی (ره) زمانی که پدر و برادر را نفی بلد کرده بودند، حلقۀ پیوند قم و نجف و نقطۀ انتقال اندیشه‌‌‌‌ها، تدبیر و تدبرهای پدر از عراق به ایران بود. زمانی که قلب نهضت در نجف می‌‌‌‌طپید، رساندن خون به عُروق مبارزین در سراسر کشور، سرکشی به خانوادۀ زندانیان و رفع نیازهای‌‌‌‌شان، جمع‌‌‌‌آوری وجوهات شرعی و توزیع آن، هماهنگی سفرها، حتی ارتباط و حفظ افرادی که همراه امام(ره) بودند، اما آقا مصطفی از آنها خوشش نمی‌‌‌‌آمد و حضور آنان در کنار پدرش را نمی‌‌‌‌پسندید، با سید احمد بود.

 پر بیراه نیست اگر سید احمد را مردِ نامرئی‌‌‌‌ای بدانیم که «ناپیدایی‌‌‌‌اش» به معنای این نبود که «نادیده» ماند؛ «نامرئی‌‌‌‌بودنش» در اشتباه‌‌‌‌ دیده‌‌‌‌‌‌‌‌شدن بود، در غیرجدی‌‌‌‌بودن، در سربه‌‌‌‌سر دیگران گذاشتن، در پشتک‌‌‌‌وارو زدن و در حاشیه قرار گرفتن. به‌‌‌‌درستی گفته‌‌‌‌اند گاهی یک چیز کوچک می‌‌‌‌تواند یک چیز بزرگ را بپوشاند؛ مانند یک تکه‌‌‌‌پارچه کهنه و مندرس که برای پوشاندن یک مجسمۀ طلا کفایت می‌‌‌‌کند و سید احمد خیلی خوب می‌‌‌‌دانست چگونه خودش را با خودش بپوشاند و نه از چشم دوست و دشمن، که حتی از نگاه تاریخ هم دور بماند.      


نورنیوز
اخبار مرتبط





نظرات

نام و نام خانوادگی

آدرس ایمیل

نظر شما

X
آگهی تبلیغاتی