رادیونور: لحظه خودکشی «نیکلاس ون اورتون» نفسگیرترین سکانسِ فیلم «بازی» بود؛ فیلمی که در آن «نیکلاس» با بازی «مایکل داگلاس»، بعد از تیراندازی و کشتن ناخواسته تنها برادرش، خود را از بالای یک برجِ بلند به پایین پرتاب میکند.
اوجِ فیلم، سقوطِ آزادِ مردی ۴۸ ساله است که در کودکی شاهد خودکشیِ پدر ۴۸سالهاش بوده که درست روز تولدش با پرتاب کردن خود به پایین، به زندگی خود خاتمه داد، اما لحظهای که نیکلاس قرار است از ارتفاع یک آسمانخراش به زمین بخورد و متلاشی شود، درست روی نقطهای فرود میآید که یک تشکچه بادی بزرگ و مشکیرنگ گسترانده شده و منتظرِ فرودِ اوست! در یک سناریوی هالیوودی، معجزه جایی ندارد؛ پس ماجرا چیست؟
اسم فیلم یعنی «بازی» قبل از شروع داستان، همه چیز را لو میدهد. ابتدای فیلم هم به صراحت گفته میشود که طرحِ بازی بسیار ساده است و قرار است دیدگاه نیکلاس را به زندگی تغییر دهد. اما چطور یک «سرگرمی» بهگونهای پیش رفت که هم مخاطب و هم بازیگرِ آن تا ثانیههای آخر متوجه نشدند چه چیز واقعی و چه چیز جعلی است؟ کسی تا پایان فیلم نمی داند با یک کلاهبرداری مافیایی روبهروست یا یک بازی مهندسی شده، اما وحشتناک. اصلاً بازیِ اصلی چه بود؟
برای یافتن پاسخ باید به ابتدای فیلم بازگردیم؛ زمانی که درِ دفترِ «نیکلاس ون اروتون» در روز تولدش به رویِ ما باز میشود و ما یک مرد جذاب و جاافتاده، در یک کتوشلوار گران قیمت، اما خاکستری و تیره میبینیم.
نیکلاس، یک بانکدار متمول است که زندگیاش با انبوهی از وسایل مدرن و روابط سرد احاطه شده است. همسرش او را ترک کرده، هیچ دوستی ندارد و اطرافش را تعدادی کارمند و خدمتکار گرفتهاند. نیک، به پیامهای تولد جواب نمیدهد و هر دعوتی را رد میکند.
او موسسهای را اداره میکند که پدرش اداره میکرد و در عمارتی زندگی میکند که پدرش در آن زندگی میکرد و در ۴۸ سالگی از بالای همانجا خودش را به سمت مرگ پرت کرد؛ آن هم در روز تولد پسرش.
نیکلاس همانقدر که داراییِ خانوادگیاش را اجتنابناپذیر میداند، پایانِ پدر، یعنی خودکشی را مدام در کابوسهای شبانه و روزانهاش میبیند. او روز تولد ۴۸ سالگیاش در همان نقطهای قرار دارد که پدرش قرار داشت؛ مردی که همه چیز دارد، اما انگار این ثروت، او را احاطه و نفرین کرده و همواره در یک قلعه عاطفی زندانی است. برای همین روز تولد به جای شکوه یک جشن، اندوه یک غم به نمایش درمیآید.
ناگهان «کنراد»، برادرِ کوچکتر و فرزند ناخلف خانواده از آسمان نازل میشود و برادرش را به یک «بازی» دعوت میکند. او شرایط را به گونهای میچیند که نیکلاس این هدیه عجیبِ تولد را بپذیرد. نیکلاس اغوا میشود و حالا وقتش رسیده تا فرش را از زیر پای او بکشند.
فروپاشی آغاز میشود؛ خودنویسش، روی پیراهنِ گران قیمتش جوهر پس میدهد؛ کیفی که حاوی اسناد مهم بود در یک ملاقات رسمی باز نمیشود؛ در رستوران روی او نوشیدنی میریزند؛ در آسانسور گیر میکند و برای فرار از آنچه نمیداند چیست، در یک سطل زباله فرود میآید.
نیکلاس که روی زندگیاش یک کنترل وسواسی دارد، ابتدا سعی میکند بازی را کنترل کند. او از همان ابتدا میخواهد بهجای لذت بردن از بازی، بازی را ببرد و تصمیم میگیرد با بازی، بازی کند. برای همین زمانی که یک دلقک چوبی جلوی خانهاش پیدا میکند، مانند کودکی رفتار میکند که در شهربازی سوار ترن هوایی شده است، اما کمکم میبیند به جای ترن هوایی، سوار قطاری شده است که دیوانهوار حرکت میکند و کسی نمیتواند آن را متوقف کند.
مرزهای بازی یا قواعد آن تعریف نشده و معلوم نیست چه زمانی به پایان میرسد؟ روندی که ابتدا شوخی به نظر میرسید، اواسط فیلم مانند یک مداخله روان درمانگرانه پیش میرود، ولی رفتهرفته به یک کلاهبرداری پیچیده برای دستبرد به ثروت خانوادگی او تبدیل میشود و این سوال پیش میآید که اصلاً قرار است این بازی تمام شود یا قرار است نیکلاس در برزخ ابدی حبس شود؟
بانکدار ثروتمند، در خلال بازی بارها و بارها از منطقه امن خود خارج شده و وارد دنیای واقعی میشود؛ دنیای آدمهای فقیر، ضعیف و کثیف از فرودستترین طبقات جامعه؛ درست شبیه شخصیت «اسکروچ» در داستان «سرود کریسمس».
در ادامه بازی، نیکلاس درمییابد مانند اسکروچ هیچ نقطه شاد و رابطه سالمی در زندگی بهظاهر بیعیبونقص خود ندارد. رستگاری اسکروچ از دل ملاقات با روح شریکش و سفر به گذشته، حال و آینده رخ میدهد و سفر نیکلاس، در دلِ یک بازی تعریف شده است. اما چرا نیکلاس با همه مردمگریزیاش دعوت به این چالش را قبول کرد؟
مدی به نام بازی
سال ۲۰۰۸ مقاله پر سروصدایی در «آتلانتیک» با عنوان «مُدی به نام بازی» منتشر شد که ادعا میکرد مردم هر روز بیشتر به بازیها میپیوندند و میخواهند در جهانِ جعلیِ بازی، از بقیه آدمهای کره زمین پیشی بگیرند و برنده شوند.
در مقدمه این نوشته آمده است که همه دنیا در حال بازی هستند؛ چه بدانند، چه ندانند. همچنین ادعا شده بازیها برای باختن و شکست دادن بازیگران ساخته شدند و همین، رازِ ادامه بازی است. یک بازی چند ثانیه بعد از شکست یا به اصطلاح «گیماووِر شدن» فرصت شروع مجدد میدهد و یک بازی بعد از نیم ساعت. همه دوست دارند قبل از اینکه بمیرند، یکبار بازی را ببرند و این راز جذابیت بازیهای مدرنی است که ۱۸۳ سال پیش، از جهان کودکان وارد دنیای بزرگسالان شد.
سه سال قبل از اینکه «چارلز دیکنز» رماننویس انگیسی عصر ویکتوریا، داستان «سرود کریسمس» را بنویسد و اسکروچ خلق شود، «لئو تولستوی» نویسنده بزرگ روسی یک بازی اختراع کرد.
تولستوی به برادرش گفت به هرچیزی فکر کند؛ غیر از یک خرس سفید قطبی. نتیجه بازی مشخص بود؛ اولین تصویری که به ذهن میرسید یک خرس قطبی سفید بود. تولستوی و برادرش بارها این بازی را انجام دادند؛ آنها ساعتها یک گوشه میایستادند و سعی میکردند به آن خرس سفید لعنتی فکر نکنند. آنها این بازی را به جمعهای بزرگتری بردند که همهشان هم میباختند. بازی تولستویها درنهایت با عنوان «اصل خرس سفید» وارد کتابهای روانشناسی شد و نشان داد چرا برای سرکوب کردن یک فکر یا احساس، شکست میخورد.
شطرنج؛ تاریخ مینیاتوری قرون وسطی
با این همه بسیاری معتقدند اگر ردپای بازیهای مهارتی امروزی را دنبال کنیم، سرنخ آن به پیش از رنسانس باز میگردد؛ به صفحه مربعی و صلیبی شکل شطرنج که مهرهها و نوع حرکتشان، یک تاریخ مینیاتوری از قرون وسطی است؛ کما اینکه «سرباز» یا «پیاده»، نماد رعیت یا کارگری است که چیزی جزء داراییِ اربابانشان نبودند و عمدتاً قربانی میشدند تا از صاحبان خود صیانت کنند. مهره «قلعه» که در دو سوی صفحه قرار دارد، با عمارتهای اربابی آن دوران که در دو طرف به قلعه ختم میشد، تطابق نعل به نعل دارند.
«اسب» همان سربازان حرفهای و شوالیههایی هستند که اگرچه از پیادهها مهمترند، اما آنها هم محافظ مهرههای درجه یک شطرنج به حساب میآیند. «فیل» نیز نشانی از اسقف و نماینده کلیسای قدرتمند و ثروتمند است که در قرون وسطی نقش، جایگاه و قدرت والایی داشت. وزیر یا «ملکه» تنها نماینده زنان در بازی است که اتفاقاً قدرتمندترین مهره بازی است. در قرون وسطی، اگرچه پادشاه میتوانست همسر خود را کنار بگذارد و حتی با تأیید کلیسا زندانیاش کند، اما اغلب قدرت بیشتری از شاه داشت. شاه، بلندترین مهره روی تخته است که بهخوبی از آن دفاع میشود و اگر از آن دفاع نکنید، میبازید!
بازیِ خودکشی
بازی در هیچ دوره تاریخی بازی نبود. شطرنج، بازیِ جنگ بود، اما بازی نیکلاس در فیلم « The Game» بازیِ خودکشی بود. نیکلاس که همان اسکروچِ مدرن است، از بدبینی و تنهایی رنج میبرد؛ بدون اینکه بداند در رنج است. نیکلاس و اسکروچ هیچ کس را در زندگی خود ندارند. آنها همه را از خود دور کردهاند و هیچ تلاشی برای بازگرداندنشان نمیکنند. به همین دلیل است که «کنراد» وارد میشود و در تمام طول فیلم، اوست که بازی میکند.
او مانند شبحی که شب کریسمس سراغ اسکروچ رفت، نیکلاس را وارد دنیایی میکند که همواره از آن فرار کرده است. نیکلاس پولهایش، ظاهر شیکوپیکش و اعتبار شغلیاش را از دست میدهد و در یک قبر مخروبه در مکزیک رها میشود. همانند اسکروچ که شب کریسمس قبر خود را دید و در پرتگاه اتفاق افتاد! نیکلاس نیز وقتی فکر میکند برادرش را به قتل رسانده، خود را از بالای برج به پایین پرتاب میکند؛ اما درست در جایی فرود میآید که برادرش زنده و سرحال منتظرِ اوست تا رستگاری مرد ثروتمند را جشن بگیرند. بازیِ گرانقیمت نیکلاس بالاخره تمام میشود و مخاطب برای لحظهای در مییابد که بازی علاوه بر سرگرمی، کارکرد هم دارد! در یادداشت بعدی از این کارکردها بیشتر خواهیم گفت.
مخاطبان میتوانند پادکست این یادداشت را در «رادیونور» با عنوان «معمای نیکلاس» بشنوند.
لینک دانلود فایل پادکست در تلگرام
نورنیوز