نورنیوزـگروه فرهنگ: امروز، هجدهم اسفند، یازدهسال از وداع با «ایرج افشار»، عضو شورای عالی علمی مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی (مرکز پژوهشهای ایرانی و اسلامی) گذشت.
آنچه میخوانید برگیست منتشرنشده از خاطرات این ایرانشناسِ فقید، با عنوان «گرفتارى ساواک» از کتاب «این دفتر بىمعنى؛ یادگارنماى فرهنگى از ایرج افشار) که به کوشش بهرام، کوشیار و آرش افشار، ازسوی انتشارات سخن و گنجینۀ پژوهشی ایرج افشار در بهار 1401 منتشر میشود و پیش از انتشار، اختصاصاً در اختیار دبا قرار گرفته است. از لطف ایشان سپاسگزاریم.
موقعى که دعوت مقامات دانشگاهى اورشلیم رسید و قرار شد دکتر محمد مقدم و دکتر على جلالى و دکتر حافظ فرمانفرمائیان و من به بازدید برویم چون براى گرفتن گذرنامه به شهربانى مراجعه کردیم گذرنامه به آنها دادند و از دادن گذرنامه به من امتناع شد. آنها رفتند و من ماندم. دکتر صالح مرا که دید گفت چه شده است که نرفتهاى؟ ماجرا را گفتم. خیلى تعجب کرد و کنجکاو شده بود. پس چون سؤال مىکند درمىیابد که ساواک اجازه نداده است. از وقتى که ایشان مرا به ریاست انتشارات برگمارده بود مطلع شده بودم که نامههایى بىامضا در بدگویى و تهمتزنى به من به مقامات مملکتى و دانشگاهى ارسال مىشد، ولى دکتر صالح به هیچیک از آنها اهمیتى نمىداد. البته آنها را محض رسم ادارى نزد رؤساى بازرسى مىفرستاد. دکتر حسین گونیلى و مظفر که بعد از او رئیس بازرسى شد سؤالهایى از من مىکردند. بعدها این نامهها به فضلاللّه مرعشى، رئیس روابط عمومى ارسال مىشد. یکى دو بار هم مرعشى از باب تجسس موضوع نامهها را با من در میان گذاشته بود و مطلع شده بودم که مخالفان به من نسبت چپى داده بودند. یادم است که یک بار مرعشى گفت نوشتهاند که در خیابانها روزنامۀ چلنگر مىفروختهاى.
به هر تقدیر صالح جریان را دنبال کرد و با سپهبد نصیرى شخصاً صحبت کرده بود و به او گفته بود که فلانى را از بچگى مىشناسم و مىدانم که با برادرم اللهیار صالح دوست و نزدیک است و باهم معاشرت دارند، زیرا او هم از وقتی که با دکتر محمود افشار دوست بوده ایرج را مىشناخته و این روابط ادامه یافته است. دکتر صالح به من گفت که به نصیرى گفتم آقا من که با کیف طبابت بدون بازرسى به خانۀ شاه و نزد ملکه مىروم در مورد افشار هم مىگویم که شخصاً اطمینان دارم که نسبتهاى دادهشده به او درست نیست و از باب دشمنى است. گفت قرار شده است که تو را بخواهند تا خودت هم توضیح لازم را بدهى و هرچه مىپرسند تمام و کمال بىترس و واهمه بگو. نصیرى به او گفته بود دستور مىدهم که پس از بازپرسى از او که ضرورت دارد ترتیب صدور پاسپورت ایشان داده شود. پس از دو سه روز تلفن کردند و گفتند فلان ساعت به ساختمان شمارۀ فلان در خیابان تختجمشید حضور بیابید. رفتم. مرا بردند به اطاقى خالى که دو صندلى داشت نه چیز دیگر. پس از دقایقى در باز شد و مردى که لباس شخصى داشت به درون آمد. سلامى کردم و جوابى سرد شنیدم. خود را سرهنگ حمزهلو معرفى کرد. نام حقیقى بود یا رمزى نمىدانم. چند ورق پرسشنامه به دستم داد و گفت تمام سؤالهاى مندرج در این صفحات را بنویسید. وقتى تمام شد در بزنید مىآیند از شما مىگیرند. درست یادم نیست ولى سه چهار ورق رحلى بود. هرچه سؤال شده بود جواب نوشتم. از جمله آنکه عضو حزب توده نبودهام و قانون اساسى مورد قبول و احترام من است. یکى از سؤالهاى دلخراش که در خاطرم مانده این بود که آیا آماده هستید با ساواک همکارى کنید؟ آنقدر که به یادم مانده است عبارتى از این قبیل نوشتم که هرچه در قانون آمده باشد من از آن اطاعت دارم. آن روز یادم نیست که پس از گرفتن نامه چه شد. ظاهراً صحبتى نشد. گفتند اگر لازم باشد دوباره شما را خواهند خواست.
پس از آن یک بار همین حمزهلو در همانجا مرا خواست و بار دیگر مهرداد نامى در ساختمان دیگرى که در یکى از خیابانهاى فرعى خیابان ویلاى شمالى بود. سؤال و پرسش هر دو مقدارى درباره فعالیتهاى واهى چپگرانه بود و مقدارى دربارۀ محل اقامت. همان سؤالهایى که در سال 1342 کنسول سفارت امریکا دربارۀ نارنجکسازى و اقامت در چهارصد دستگاه از من کرده بود و در جاى خود ذکرش را آوردهام. کسانى که به چنین مجالسى خوانده شده باشند مىدانند که حضرات چگونه مىخواهند دل طرف را خالى کنند. البته هیچگونه بىادبى و بىحرمتى از آنها ندیدم، ولى محیط خودبهخود خشن و رعبآور است و هیچکس نمىتواند حدس بزند که سؤالکننده مىخواهد کار را به کجا بکشاند.
آنقدر که به یادم است در این مذاکرات سؤالى از مصدق نکردند در حالى که دو سال پیش از آن براى چاپ کردن عکس مصدق در راهنماى کتاب به دایرهاى دیگر از آن سازمان احضار شده بودم و قطعاً آن پرونده هم به همراه پروندهاى بود که اکنون مورد رسیدگى بود.
عاقبت رفع تهمت از من شد و ساواک به شهربانى نوشته بود که مخالفتى با مسافرت فلان کس نیست و من چند ماه پس از آن دوستان به تنهایى به بازدید تأسیسات دانشگاه اورشلیم رفتم.
چندى از این جریان که گذشت روزى سرتیپ على طباطبایى که داراى مقام معتبرى در آن دستگاه بود براى فروختن چند جلد کتاب خطى جدش (سید محمد طباطبایى) که از پدرش به او رسیده بود به اطاقم آمد و ضمن صحبتهاى خود گفت بهتر است که با اللهیار صالح کمتر معاشرت کنى. ولکُنت نیستند و باز ممکن است دچار مخمصه بشوى. این مطلب را از راه خیرخواهى مىگفت ولى من به راه خود رفتم و حتى مرحوم صالح را به همه جلسات فرهنگى کتابخانۀ مرکزى دعوت مىکردم و ایشان مىآمد و گردشهایى را که با هم در معیت گاهگاهى افرادى چون حبیب یغمائى، یحیى ریحان، دکتر اصغر مهدوى، حسین نواب، دکتر عباس زریاب، دکتر حافظ فرمانفرمائیان، دکتر منوچهر ستوده، محمدتقى دانشپژوه داشتیم ادامه یافت.
على طباطبایى داماد فدایى علوى و همدورۀ درسى پدر من در سویس بود (فدایى اگر اشتباه نباشد عموى بزرگ علوى بود). طباطبایى نظامى بود ولى کتابدوست و علاقهمند به جمعآورى نسخۀ خطى. موقعى که در سفارت کابل مأموریت داشت توانست مقدارى نسخه از آنجا خریدارى کند. بعدها آنها و کتابهایى را که از پدرش به او رسیده بود در دو سه مرحله به کتابخانۀ مرکزى دانشگاه تهران فروخت. چون قسمتى از دوران کار دولتىاش را در ساواک گذرانیده بود ناچار از ایران رفت، در امریکا مقیم شد و سرنوشتش به کجا رسید نمىدانم.
دایره المعارف بزرگ اسلامی