در سالهای اخیر، جامعه ایران تجربه جانفرسای کاهش سرمایه اجتماعی و ازدست دادن حمایتهای اجتماعی درون جامعهای را از سر گذرانده است.این وضعیت راتا حدود زیادی میتوان تحت عنوان«فرسودگی اجتماعی و فرهنگی» تعبیر کرد. فرسودگیهای اشاره شده نه از دل فاجعهای ناگهانی چون جنگ عراق علیه ایران یا جنگ 12 روزه، بلکه از تداوم مداخلههای مکرر اجتماعی و سیاسی زاده شده است.
نورنیوز- گروه اجتماعی: در سالهای اخیر، جامعه ایران تجربه جانفرسای کاهش سرمایه اجتماعی و از دست دادن حمایتهای اجتماعی درون جامعهای را از سر گذرانده است. این وضعیت را تا حدود زیادی میتوان تحت عنوان «فرسودگی اجتماعی و فرهنگی» تعبیر کرد. فرسودگیهای اشاره شده نه از دل فاجعهای ناگهانی چون جنگ عراق علیه ایران یا جنگ 12 روزه، بلکه از تداوم مداخلههای مکرر اجتماعی و سیاسی و وعدههای برآورده نشده زاده شده است. نتیجه نهایی این فرآیند (فرسودگی اجتماعی و فرهنگی) نمیتواند چیزی جز از دست دادن امید و اعتماد اجتماعی در سطح کلان باشد. وقتی تحقق امید جمعی و اعتماد اجتماعی پیدرپی به تعویق میافتند، تصمیم افراد و نیروهای اجتماعی در برونرفت از بحران فرسودگی به تدریج تحلیل میرود. جامعه دیگر نه از سر وحشت یا ترس از سرکوب که از سر بیتفاوتی خاموش میشود. جامعه بیش از اینکه جهتگیری مدنی پیدا کند، ساحت بیتفاوتی و انفعال پیشه میکند. در این وضعیت، گفتار رسمی هر روز چیزی را نوید میدهد که دیروز هم داده بود و فردا هم خواهد داد، اما در عمل هیچ تغییری به وقوع نمیپیوندد. در نتیجه یکی از انتخابهای مهم جامعه میتواند تن دادن به فروپاشی تا تغییر باشد. نمونه روشن این چرخه را میتوان در گفتارهای مکرر درباره رفع فیلترینگ دید. هر از چندگاهی، مسوولی وعده گشایش میدهد، رسانهها تیتر میزنند، کاربران در شبکههای اجتماعی واکنش نشان میدهند و امیدی کوتاهمدت در فضای عمومی شکل میگیرد. اما چند روز بعد، همان وعده در میان اخبار دیگر گم میشود. این تکرار بیپایانِ وعده و ناکامی، اعتماد عمومی را میفرساید و گفتوگوهای اجتماعی را به بازی درون زبانی ملالآور بدل میکند. مردم میآموزند تصمیمهای دولتی و حکومتی را نادیده بگیرند و در اثر بیتصمیمی حکومت، میل به تغییر یا تن به فروپاشی را اصل بگیرند. در نتیجه به انتظار هر نوع تصمیم دولتها و افراد مهم خارج از ساختار رسمی میمانند. بیعملی که در نهایت تن دادن به رادیکالیسم در دستور کار جامعه و گروههای ذینفع قرار میگیرد. در چنین شرایطی، مساله تنها «رفع فیلترینگ» یا «عدم تحقق وعدهها» نیست، بلکه زوال کارکرد زبان سیاسی است.
زبان که باید حامل معنا و اراده تغییر باشد، بر اثر تکرارِ بیثمر و وعدههای واهی تهی میشود. وعدهها نه امید میآفرینند و نه خشم؛ فقط خستگی تولید میکنند. این همان چیزی است که میتوان آن را فرسودگی در سطح گفتار نامید: کلماتی که زمانی میتوانستند مردم را برانگیزند، امروز پژواکهایی بیجانند. از این منظر، فرسودگی اجتماعی صرفا یک احساس جمعی نیست، بلکه نتیجه تکرار بیپایان وعدههایی است که فاقد امکان تحققند. هر بار که سخنی بدون عمل تکرار میشود، بخشی از سرمایه اعتماد اجتماعی تحلیل میرود. در نهایت، جامعه به نقطهای میرسد که دیگر هیچ وعدهای را باور نمیکند حتی اگر اینبار صادقانه باشد. در سطح فرهنگی نیز این فرسودگی خود را به شکل بیحسی جمعی نشان میدهد. زمانی اخبار فیلترینگ یا طرحهای محدودکننده موجی از واکنشهای سرخوشانه یا خشمگینانه برمیانگیخت؛ امروز، اغلب کاربران تنها شانه بالا میاندازند و با ابزارهای دور زدن محدودیتها کنار میآیند و از سوی دیگر هم موافقان تداوم محدودیت هم میدانند تغییری در کار نیست. این سازگاری منفعل، نشانه پذیرش نیست، بلکه نشانه خستگی است: جامعهای که دیگر نیروی گفتوگو و کنش ندارد، به جای تغییر واقعیت، راههای موقت برای زیستن در دل محدودیت مییابد. در این میان، رسانههای رسمی در کنار سخنگویان نهادهای حکومتی نیز در بازتولید این خستگی نقش دارند. آنها با تکرار گفتارهای فرساینده، بخشی از چرخه بیاعتمادی و تولید انفعال اجتماعی و سیاسی میشوند. آنها هر روز از «بهبود در راه است» سخن میگویند، بیآنکه بتوانند از چرخه وعده خارج شوند. در نتیجه، زبان رسمی به جای آنکه ابزار برقراری ارتباط شود، به دیواری بدل میشود که میان حاکمیت و مردم فاصله میاندازد. اما شاید مهمتر از همه، تاثیر روانی این فرسودگی بر نسل جوان باشد. نسلی که بخش بزرگی از زندگی خود را زیر سایه وعدههای تکراری گذرانده، دیگر انگیزهای برای مشارکت جمعی ندارد. سیاست برایش چیزی نیست جز گفتاری خستهکننده که هیچگاه به تجربه زیستهاش مربوط نمیشود. کنسرتی وعده داده میشود و اجرا نمیشود آنقدر که برای دو طیف قدرت عرصه زورآرمایی است برای مخاطبان به وعدهای مانند تمام وعدههایی که از ابتدا هم امکان اجرا نداشت، بدل میشود. این جدایی میان گفتار رسمی و زندگی واقعی، نشانه بحران در پیوند اجتماعی است. فرسودگی اجتماعی، در نهایت، به نقطهای میرسد که حتی بحران هم دیگر «تکاندهنده» نیست. مردم به بحران عادت میکنند، همانگونه که به وعده عادت کردهاند. شاید از همین جا بتوان فهمید که بزرگترین خطر برای یک جامعه نه خشم که بیتفاوتی مزمن است. جامعه خشمگین هنوز زنده است، چون هنوز چیزی برای از دست دادن دارد؛ اما جامعه خسته، تنها به بقا از طریق فروپاشی سیاسی میاندیشد، نه به تغییر. اجتماعی با کنشگری نیروهای اثرگذار. در برابر این وضعیت، نخستین گام بازسازی اعتماد است: بازگشت به صداقت در گفتار، محدود کردن وعدهها به آنچه واقعا ممکن است و مهمتر از همه، اعتراف به شکستهای گذشته. به رسمیت شناختن شکستهای دیروز و شکست احتمالی امروز میتوان جامعه را از وضعیت خسته و ناامید به جامعه خشمگین و فعال و در نهایت موثر تبدیل کند. شاید بتوان از خلال چنین بازشناسی صادقانهای که شکست را به رسمیت شناخته و زبان و شیوه رویارویی با واقعیتهای را عوض کرده است، امید به زندگی و اعتماد اجتماعی را از زیر آوارِ کلماتِ بیاثر بیرون کشید.