نورنیوزـگروه اقتصاد: «ریحانه» دختر جوان و خوشرویی است که سعی میکند، همه چیز را به شوخی برگزار کند، اما زندگی کردن و جنگیدن بر سر ابتداییترین حقوق، اصلاً شوخی نیست.
«مدرک کارشناسی مرتبط داروسازی دارم؛ بیش از دو سال است که در یک داروخانه مشغول به کار شدهام؛ اوایل وعدههای خوش آب و رنگ دادند و به اصطلاح در باغ سبز نشانم دادند؛ اما حالا.....»
ریحانه، بعد از دوسال کار کردن در یک داروخانه و با وجود داشتن مدرک کارشناسی، بیمه نیست؛ قرار هم نیست بیمه شود؛ روز اول، کارفرما به او گفته بود بعد گذشت چند ماه بیمه میشوی، اما بعد از نُه ماه که ریحانه پیگیر کار شد، زیر همه چیز زد و خیلی ساده گفت: من همچین قولی به کسی ندادهام!
شش نفر در یک داروخانه متوسط در غرب تهران کار میکنند که فقط دو نفر از باسابقهها بیمه هستند و بقیه، از کمترین امکانات شغلی محروم؛ او میگوید: بدون بیمه تامین اجتماعی، هیچ امیدی به آینده ندارم؛ منِ تحصیلکرده به اجبار مثل یک کارگر روزمزد کار میکنم؛ تازه کارگران روزمزد ساختمانی نیز به نسبت روزهایی که کار میکنند، بیمه میشوند اما ما یک روز هم بیمه نداریم.
دورنمای زندگی برای این جوان تحصیلکرده اصلاً روشن نیست؛ ضمن اینکه دست و پای او هم بسته است؛ اگرچه در قانون آمده بیمه کردن در تمام کارگاههای کشور، یک «الزام» است و کارگر در صورت استنکاف کارفرما، حق شکایت دارد اما این الزام قانونی و حق شکایتِ مترتب بر آن، فقط روی کاغذ، معنا دارد؛ در عمل، هرچه کارفرما زیر قولش بزند و هرچقدر قانون را دور بزند، جرئت شکایت در کارگری که موقت است و حق و حقوقی ندارد، پیدا نمیشود؛ کارگران نه تنها شکایت نمیکنند، بلکه به اجبار همدست کارفرما میشوند در دور زدن قانون؛ این دقیقاً همان زمانی است که مظلوم برای جان به در بُردن، مجبور به همدستی با ظالم است تا فقط در جایی که هست، برقرار بماند.
از او میپرسم، مگر بازرس تامین اجتماعی برای نظارت نمیآید؛ مگر متوجه نمیشود شما بیمه نیستید؛ و ریحانه ماجرای تلخی از همدستی اجباری با کارفرمای متخلف تعریف میکند:
«بازرس بیمه میآید، هرچند وقت یکبار هم میآید؛ اما ما به دروغ میگوییم کارآموزیم و تازه یکی دو ماه است که در این داروخانه کار میکنیم؛ اما یک اتفاق جالب یکبار افتاد؛ بازرس تامین اجتماعی آمد و من خودم را به اجبار کارآموز معرفی کردم؛ رفت و چند ماه بعد، همان بازرس دوباره برگشت، از من پرسید شما بیمهاید؟ منم گفتم من کارآموزم، دو ماه است که اینجا آمدهام؛ طرف به شک افتاد و گفت من شما را چند ماه قبل اینجا دیدهام؛ من هم به سرعت گفتم شما اشتباه میکنید، من فقط یک کارآموزم.....»
ریحانه میگوید مجبور است اینگونه برخورد کند: «کارم را از دست میدهم؛ کار جدید پیدا کردن که ساده نیست؛ هرجا هم بروم، آسمان باز همین رنگ است؛ هیچ کاری هم به مدرک و تخصصم ندارند؛ در همین داروخانه آدم داریم که قبلاً شاگرد خیاط بوده؛ آدم داریم دارد دوره آرایشگری میگذراند؛ اما متاسفانه حقوق و شرایط شغلی آنها با من که درس خواندهام و مدرک مرتبط دارم، هیچ فرقی ندارد. در بخش خصوصی برای مدرک و تخصص و سابقه، تره هم خُرد نمیکنند.»
زندگی زیر سایهی ترس از آینده دشوار است، آنچنان دشوار که آدم مجبور با همدستی با فرد ظالمی شود که یک گوشه ایستاده، همه چیز را نظاره میکند و لبخند میزند: «وقتی داشتم اینها را به بازرس بیمه میگفتم، کارفرما یک گوشه ایستاده بود من را نگاه میکرد و فقط لبخند میزد!»
روزگار این دختر جوان، مثل هزاران کارگر جوان، متخصص و تحصیلکردهی دیگر، در بنبست ناامنی و بیثباتی گرفتار آمده است؛ شرایط شغلی اینها معجونی از حقکُشیهای دهههای گذشته است، ظلمهایی که رویهم انباشته شده. به نظر میرسد زمانهی «قراردادهای موقت» و حتی «قراردادهای سپید امضا» دیگر به سر آمده و در روز جهانی کارگر ۱۴۰۱، در زمانهی بیقراردادی به سر میبریم. ریحانه در پاسخ به اینکه آیا امسال حقوقتان زیاد شده یا نه؛ میگوید: « قول داده همان ۵۷ درصد را زیاد کند آخر ما حداقلبگیریم؛ البته هنوز امروز که پنجم اردیبهشت است، حقوق فروردین را نگرفتهایم؛ خدا کند به این قول عمل کند؛ اما ما اصلاً قرارداد نداریم؛ همه چیز شفاهی است؛ کاملاً شفاهی....»
حسین حبیبی (فعال کارگری و عضو هیات مدیره کانون عالی شوراهای اسلامی کار کشور) در تحلیل وضعیت ریحانه و هزاران کارگر متخصصِ بیقرارداد و بیبیمه به ایلنا میگوید: کارگرانی که قرارداد کار دارند، به دلیل دادنامه ۱۷۹ دیوان عدالت و به رسمیت شناخته شدنِ قراردادهای موقت در کارهای با ماهیت مستمر، به مخمصه افتادهاند و حق شکایت و دادخواهی ندارند، چه برسد به اینها که حتی قرارداد هم ندارند. مشکل میدانید از کجاست؛ از اینکه نظارت دقیق و واقعی صورت نمیگیرد و بازرسیها تقریباً صوری است؛ بازرس میآید و به گفتههای خود کارگرانی که تحت فشار هستند اکتفا میکند؛ آخر خوداظهاری در شرایط اجبار و فشار، واقعاً چه ارزشی دارد؟!»
ریحانه قبلاً مدعی شد، هرجا بروم آسمان همین رنگ است، حالا میگوید حتی ممکن است سیاهتر هم باشد! او یکی از دوستانش به نام زهرا را معرفی میکند که در یک داروخانهی دیگر چند خیابان آنطرفتر مشغول به کار است؛ درحالیکه در داروخانهی محل اشتغال ریحانه، کار در دو شیفت صورت میگیرد و هر فرد، روزی شش ساعت -یا در شیفت صبح یا در شیفت عصر- کار میکند، در داروخانهی محل کار زهرا اینطور نیست، اوضاع به مراتب بدتر است؛ روزی دوازده ساعت کار پیاپی حتی پنجشنبهها برای فقط کمی بیشتر از حداقل دستمزد مصوب.
زهرا هم مثل ریحانه و بسیاران دیگر بیمه نیست؛ با بیش از یازده ماه کار کردن، هنوز بحث بیمه اساساً طرح نشده و البته او نیز از اینکه بیکار شود، میترسد و هیچ مرجعی برای دادخواهی ندارد.....
ظاهراً در «زمانهی بیقراردادی» آدمها به اشکال مختلف استثمار میشوند؛ کارفرما اگر دلش بخواهد بیمه میکند که البته بیشتر وقتها نمیخواهد و نمیکند؛ اگر بخواهد حقوقها را به اندازهی افزایش مصوب سالانه زیاد میکند و اگر نخواهد، کارگران در اکثر مواقع هیچ چارهای ندارند جز اینکه با «ندارم، ندارمِ کارفرما» بسازند و سکوت کنند؛ مگر اینکه خوششانس باشند و بعد از مدتها این در و آن در زدن، کاری پیدا کنند که کمتر، فقط قدری کمتر، سوژهی استثمار شوند.
ریحانه آخر همهی صحبتهایش، از یک روز در آینده میگوید؛ روزی که قرار است بالاخره فرابرسد: «روزی که کار پیدا کنم و بالاخره از این داروخانه بروم، میدانید چه میکنم؛ میروم اداره کار و تامین اجتماعی و همه چیز را میگویم؛ آن روز همه چیز را راست و درست اعتراف میکنم، برخلافِ امروز؛ همه چیز بماند برای آن روز....»