نورنیوز-گروه جامعه: ناتان جیمز رابینسون روزنامهنگار انگلیسی-آمریکایی، مفسر سیاسی و سردبیر مجله Current Affairs است. رابینسون مدرک دکتری جامعه شناسی خود را از هاروارد گرفته و پس از آن در حوزه مطالعات اجتماعی و سیاسی به فعالیت پژوهشی مشغول شده است. او از مخالفان سوسیالیسم دولتی توتالیتر و همچنین سرمایه داری و بازار آزاد است و خود را پیرو نوآم چامسکی میداند. در واقع رابینسون از طرفداران نظریه سوسیالیسم آزادی خواهانه است. نظریهای که علی رغم پایبندی به آزادی به عنوان گوهر انسانیت، تاکید زیادی بر عدالت و برابری اقتصادی به عنوان بستری برای رشد و شکوفایی استعدادهای انسان دارد.
در این یادداشت، رابینسون با اشاره به اهمیت برابری و عدالت برای رشد بشر، نظریه "پینکر" که از نابرابری دفاع کرده و برابری را امری ناعادلانه میداند، را مورد نقد قرار داده و نقاط ضعف آن را بررسی میکند.
نابرابری این روزها به بحث مهمی در همه مجامع تبدیل شده است به صورتی که حتی پلوتوکراتها هم در اجلاس داووس که نماد تجمع رهبران سرمایه داری است، درباره عواقب نابرابری سخنرانی کرده و از فراگیری آن ابراز ناخرسندی میکنند. گرچه توجه ایشان به نابرابری از جنبه خطری است که آنها را تهدید میکند و بیشتر برای حفظ منافع شخصی است. در واقع آنها معتقدند نابرابری اگر بیش از اندازه فراگیر شود اولین کاری که میکند این است که علیه سرمایه داری و ثروت مردم را متحد میکند. پس باید جلوی این امر، به هر طریقی گرفته شود. البته هستند افراد دیگری از متفکران و محققان که خالصانه و صادقانه، نه مانند سرمایه داران و پلوتوکراتها که برای حفظ منافع خود این کار را میکنند، مدافع برابری و مخالف نابرابری هستند.
بسیاری از این افراد عقیده دارند، سیستمی که اجازه میدهد تعداد زیادی از مردم در تامین مایحتاج خود ناتوان باشند و تعداد کمی، برنامه ساخت فضاپیمای خصوصی و سفرهای فضایی خودشان را دنبال کنند سیستم سالمی نیست و این پدیده غیر قابل پذیرش است.
با این حال همچنان برخی نظرات و استدلالهایی وجود دارد که مخالفت با نابرابری را درست نمیدانند و معتقدند نابرابری، اساسا مسئله مهمی نیست. «استیون پینکر» در کتاب جدید خود با عنوان «الان زمان روشنگری است» این مسئله را عنوان میکند که خود نابرابری اینقدرها اهمیت ندارد که مردم بخواهند درباره اش صحبت کنند. پینکر مدعی است که نابرابری «بعد اساسی رفاه انسان نیست» و «افزایش نابرابری لزوماً بد نیست». او گرچه اذعان میکند که نابرابری اقتصادی در حال افزایش است، اما استدلال میکند که این اشتباه است که «وجود نابرابری را مثال نقضی برای پروژه توسعه و پیشرفت بشر» بدانیم.
پینکر برای اثبات نظرش استدلال میکند که: «مردم به اشتباه نابرابری و فقر را با هم ترکیب میکنند. با اینکه این دو لزوماً به هم مرتبط نیستند. ما میتوانیم دنیایی را تصور کنیم که در آن پنج نفر زندگی میکنند که چهار نفر از آنها یک میلیون دلار و یکی از آنها یک میلیارد دلار دارند. در این دنیا نابرابری زیادی قطعا وجود دارد. بالاخره یک نفر ۱۰۰۰ برابر بقیه ثروت دارد. اما با این وجود هیچ کس از این پنج نفر، فقیر نیست. به همین ترتیب، برابری بیشتر، لزوماً فقر را کاهش نمیدهد.» پینکر برای فهم این مسئله داستان دو دهقان فقیر را روایت میکند که تنها تفاوت بین آنها این است که یکی از آنها یک بز دارد در حالی که دیگری بز و گوسفندی ندارد. یک روز دهقان فقیر جادوگری را میبیند که به او میگوید میتواند یک آرزویش را برآورده کند. دهقان فقیر آرزو میکند که بز همسایه اش بمیرد، وقتی بز همسایه مرد، درست از است که هر دو دهقان برابر میشوند، اما این برابری هیچ تاثیر مثبتی روی زندگی آنها ندارد. پینکر در ادامه میگوید یکی از بزرگترین نیروهای برابر کننده جوامع در طول تاریخ جنگ بوده است: «اگر یک دهکده در جنگ با خاک یکسان شود، طبیعتا همه ما به یک اندازه بی خانمان میشویم، اما این به نفع هیچ کداممان نیست. این مثالها ثابت میکند که برابری دارای ارزش ذاتی نیست؛ و ضروری نیست همیشه از آن دفاع کرده و وجودش را برای زندگی و رشد بشر لازم بدانیم.»
گرچه نظر پینکر به ظاهر جذاب است، اما نقدهای زیادی به آن وارد است و نمیتوان به سادگی آن را پذیرفت.
برخی از منتقدین پینکر استدلال او و مثال هایش را بی ربط با موضوع برابری میدانند. پینکر در مقابل کسانی که میگویند نابرابری در جهان زیاد شده است و این غیر قابل قبول است میگوید شما اگر دنبال برابری هستید باید خواهان جنگ باشید، زیرا جنگ یک عامل مهم برای ایجاد برابری است. پینکر میخواهد بگوید شما با فقر مشکل دارید، اما به اشتباه برابری را مقدس دانسته و گمان میکنید برابری، فقر را برطرف میکند با اینکه چنین نیست. در پاسخ این ادعای پینکر باید بگوییم که «باشه، خب. مشکل من دقیقاً مربوط به نسبت ثروت نابرابر بین افراد بالا و پایین جامعه نیست، بلکه این است که برخی افراد بسیار کم دارند در حالی که برخی دیگر بسیار دارند، یعنی در حالی که تو همه چیز داری و زندگی تو آسان است تعداد زیادی هیچ چیزی برای گذران امور زندگی ندارند. نکته واضحی وجود دارد که پینکر به آن توجهی ندارد. در واقع وقتی فقر وجود دارد، و همه در جامعه میلیونها دلار نداریم، بازنگری در توزیع منابع امری لازم و حیاتی است که با فقرزدایی ارتباط زیادی دارد.»
البته پینکر برای این اعتراض و نقد، خود را آماده کرده است. او در جواب به این انتقاد سعی میکند نشان دهد که نه تنها نابرابری و فقر از لحاظ تئوری ارتباطی با هم ندارند، بلکه جامعه در حالت نابرابری کمک بیشتری به رفع فقر میتواند بکند. او معتقد است به موازات افزایش نابرابری در سراسر جهان، فقر مطلق در حال کاهش است. ثروتمندان ممکن است ثروتمندتر شوند، و ممکن است خیلی سریعتر از فقرا به سودهای کلان دست یابند، اما فقرا نیز در این میان از فقر خارج شده و به ثروت میرسند. پینکر برای نمونه به سبک و سطح زندگی فقرای امروز در مقایسه با ثروتمندان گذشته اشاره میکند، و میگوید مردم فقیر امروزی تلفن همراه و یخچال دارند، در حالی که ثروتمندان در سال ۱۹۱۰ چنین امکاناتی در اختیار نداشتند، میتوان گفت ثروتمندان در سالهای دور به زندگی امروز فقرا غبطه میخورند. پینکر معتقد است این تصور که کیک اقتصاد در حال تقسیم شدن است، و اگر من سهم بیشتری برداشتم لزوما شما سهم کمتری نصیبتان میشود اشتباه است، زیرا اندازه کیک "ثابت" نیست بلکه: من میتوانم سهم بیشتری از آن بردارم در عین حال شما هم میتوانید سهم بیشتری بردارید، چون ما با هم میتوانیم کیک بزرگتری درست کنیم که همه سهم بیشتری از آن داشته باشیم، در این صورت همه برنده ایم و سهمی از کیک اقتصاد داشته ایم.
علاوه بر این، پینکر از این بحث نتیجه میگیرد که ما نباید افراد ثروتمند را به خاطر فقر فقرا، سرزنش کنیم: «وضعیت "طبیعی" انسانها فقر است (از آنجایی که همه ما برهنه و گرسنه به دنیا میآییم)، بنابراین اینطور نیست که افراد ثروتمند سهم فقرا را دزدیده باشند.» پینکر این حس بدبینی به ثروتمندان را نشات گرفته از تمایل انسان به نسبت دادن همه رنجها به نیروهای بدخواه میداند و صراحتا میگوید: «ثروتمندان در مصیبت فقرا مقصر نیستند، ثروت من عامل فقر شما نیست، دستاوردهای مالی ثروتمندان غیرقانونی به دست نمیآیند.» او در اینجای بحث خود به استدلال رابرت نوزیک برای مشروعیت بخشیدن به تفاوتهای شدید در ثروت استناد میکند: «اگر جی. کی. رولینگ (نمونه اصلی نوزیک از ویلت چمبرلین استفاده میکرد)، بگوید میلیونها نفر حاضرند برای خواندن کتاب هایم به من پول بدهند، ثروتی که از این طریق به دست آورده ام چرا نامشروع است؟»
این استدلالها به نفع نابرابری زیاد پیچیده نیستند، و بیشتر دارای جذابیت ژورنالیستی بوده و وسوسه انگیز هستند. پینکر تنها کسی نیست که تاکنون علیه برابری استدلال کرده است بلکه چارچوب اصلی بحث او همان چارچوبی است که هری فرانکفورت در کتابش با عنوان «درباره نابرابری» مطرح کرده است، و نکات مشابهی در این خصوص توسط پیروان رند، دان واتکینز و یارون بروک در کتاب «برابری، ناعادلانه است» بیان شده است.
نتیجهای که این استدلالها خواننده را به آن سوق میدهند تا حدودی رادیکال است، چون در نهایت شما به این نتیجه میرسید که اساساً هیچ بیعدالتی ذاتی در سرمایهداری وجود ندارد. درست است که ما یک تعهد اخلاقی برای مبارزه با فقر داریم، اما سرمایهداری این کار را به خوبی انجام میدهد و استانداردهای زندگی مردم را در طول قرنها به طور مداوم بهبود میبخشد.
این استدلالها به نظر من رنگ و بوی رادیکال به خود گرفته است، زیرا در پی توجیه منطقی وضع موجود هستند. این استدلالها حتی میتوانند وضعیت نظام فئودالی را نیز توجیه کنند چه برسد به اوضاع امروز ما.
فرض کنید با همین حرف ها، دهقانان فقیری که روی زمین اربابشان کار میکنند و فقط غذا و جای خواب و اندکی از محصول به عنوان دستمزد دریافت میکنند زندگیشان به مرور بهبود مییابد و، چون ارباب نسبت به سلامتی و غذا و رفاهشان مراقبت ویژهای دارد تا نیروی کارش از بین نرود کیفیت زندگیشان نیز بهتر از قبل میشود. اما در این میان این نکته نادیده میماند که ارباب در واقع بدون انجام هیچ کاری ثروتش بیشتر میشود و کمی هم به دهقانان میبخشد تا در نهایت بتوانند بهتر برایش کار کنند. درست است که دهقانان بهرهای از این مناسبات میبرند، اما نسبت سهمشان در برابر سهم ارباب در واقع هیچ است.
همانطور که میبینید بر مبنای نظریه پینکر و فرانکفورت، نظام سرمایه داری کاملا توجیه پذیر و عادلانه است، زیرا در عین حال که ثروت ارباب رشد میکند دهقانان نیز از زمین بهرهای میبرند و هرچقدر ثروت و دارایی ارباب بیشتر شود وضع زندگی دهقانان هم بهبود مییابد.
در چنین نظامی ارباب به دهقانان میتواند همین حرفها را بزند:" شما نسبت به دهقانان ۱۰۰ سال پیش زندگی خیلی بهتری دارید پس سعی کنید بهتر و بیشتر کار کنید تا بهبود بیشتری را در زندگیتان شاهد باشید. دنبال مقایسه ثروتتان با ثروت من نباشید، چون این مسئله مهمی نیست. اگر فکر میکنید زمینهای مرا آتش بزنید تا با هم برابر شویم باید توجه داشته باشید که در آن صورت شما هم همه چیزتان را از دست خواهید داد، گرچه من فقیر میشوم، ولی این تاثیری در رشد یا ثروتمند شدن شما نخواهد داشت. "
وقتی استدلالهای پینکر را در نظام فئودالی شبیه سازی میکنیم ایرادات آن واضحتر به چشم میآید. اساسا مسئله این نیست که در این سیستم زندگی طبقات فرودست نسبت به گذشته بهبود مییابد بلکه مسئله این است که اگر مناسبات تغییر میکرد و نظام اقتصادی به گونهای دیگر تنظیم میشد اساسا وضعیت آنها متفاوت از اکنون بود.
برای مثال: من اگر پایم روی گردن شما باشد، میتوانم به آرامی فشار را کم کنم و به شما بگویم که وضعیت شما در حال بهبود است، اما سوال این نیست که "آیا این وضعیت بهتر از قبل است یا خیر، بلکه سوال این است که اساسا چرا باید چکمه شما روی گردن من باشد؟ وضعیت من آنطور که باید خوب باشد خوب نیست و این بهبود نسبت به قبل، ربطی به خوب بودن وضعیت ندارد. ما نباید وضعیت مردم فقیر آمریکا را با نگاه کردن به وضعیت مردم فقیر آمریکایی در دوران رکود بزرگ یا سالهای ۱۷۰۰ مقایسه کنیم و بعد نتیجه بگیریم که اوضاعشان بهتر شده است بلکه از اساس باید بپرسیم چرا فقرا همچنان باید در موقعیت فقر قرار داشته باشند. این مسئله اصلی است.
اگر حرفهای پینکر را بپذیریم فئودالها و بارونهای قرن ۱۹ به راحتی با نشان دادن یک نمودار خطی از رشد دستمزد کارگران، میتوانند بگویند درست است که ثروت ما زیاد شده است، اما اتفاقا زندگی فقرا نیز در طول این سالها بهتر شده و در این میان هیچ امر خلاف عدالتی رخ نداده است.
اما آنچه اهمیت دارد این است که بدانیم با تنظیم مناسبات اقتصادی به نوعی دیگر و توزیع متفاوت قدرت و ثروت، زندگی برای افراد فرودست و فقرا آسانتر خواهد شد، بدون اینکه زندگی برای طبقات بالا سختتر شود. این همان اتفاقی است که اگر جامعه منابع خود را به گونهای متفاوت تخصیص دهد، میتواند رخ دهد.
بیایید تصور کنیم که همه ما در یک کشتی نشسته ایم و کشتی غرق شده است. ۹ بازمانده که هنوز زنده هستند به سه گروه تقسیم میشوند و به قطعات مختلف کشتی که روی آب مانده میچسبند. گروه اول ۳ نفر هستند که به یک جزیره میرسند، گروه دوم به جزیرهای دیگر میرسند و سومین گروه گم شده اند و بقیه فکر میکنند آنها غرق شده اند. گروه ۱ شکلی از حکومت مشابه کمونیسم شوروی را در جزیره تشکیل میدهد: همه خوکها برابرند، اما برخی برابرتر از دیگران هستند. یک فرد یک حکومت توتالیتر ایجاد میکند که با استفاده از نیروی قهری بر دو نفر دیگر حکومت میکند.
گروه ۲ در جزیره خودشان مبنا را بر عدم زور و اجبار میگذارند و همه آزادی دارند، و هیچ کس، دیگری را مجبور به انجام کاری نمیکند. اما در این میان یکی از این سه نفر به یک منبع غذایی دست پیدا میکند و به دو نفر دیگر میگوید اگر میخواهید سهمی به شما بدهم، باید برای من کار کنید. البته که شما مجبور نیستید پیشنهاد من را قبول کنید.
سرمایه داری دقیقا اینگونه عمل میکند: هیچ کس شما را مجبور به انجام کاری نمیکند، اما اگر نیروی کار خود را نفروشید، هلاک خواهید شد و رنج زیادی در زندگی خواهید برد.
پینکر، راکفلر و سرمایه داران در چنین موقعیتی میگویند: به دو جزیره نگاه کنید. یکی کمونیسم را جلوی چشم ما نشان میدهد، در جزیره دیگر هم سرمایه داری در برابر ما است. در کمونیسم، درست است که همه با هم برابرند، اما در واقع اینگونه نیست و به همین دلیل سطح زندگی عموم مردم پایین میماند. اما در سرمایه داری، ممکن است نابرابری وجود داشته باشد، اما وضع مردم همیشه در حال بهتر شدن هستند. آیا سرمایه داری عالی نیست؟ چگونه میتوان آن را نقد کرد؟
در همین حال که طرفداران سرمایه داری در حال شمردن امتیازات آن هستند متوجه میشویم که اعضای گروه ۳ غرق نشده بودند بلکه در یک جزیره دیگری زندگی میکنند، آنها در جزیره خودشان موفق شدند یک جامعه برابری طلب واقعی را ایجاد کنند. در جامعه آنها اینطور نیست که همه یکسان باشند و در یک سطح مساوی زندگی کنند، اما آنها از قانون «از هرکس به اندازه توانایی توقع کار است، به هرکس به اندازه نیازش داده خواهد شد» پیروی کردند: هرکس تا آنجا که میتوانست کار و تلاش کرده است و به اندازهای که لازم بوده به او از ماحصل تلاشش داده شده است. در این جزیره از آنجایی که مردم خدمتکار یا برده نیستند و به همه فرصت برابر برای تحقق پتانسیل شان داده شده است، در کنار هم دست به نوآوری زده و ثروت جمعی جزیره را در طول زمان گسترش داده اند.
رهبران جزیره دوم هر کاری میکنند که به ما بگویند شرایطی که در جزیره دوم برقرار شده است امری اجتناب ناپذیر است و در مقایسه با اوضاع جزیره ۱ بسیار انسانیتر و عادلانهتر است. اما حرف ما این است که جزیره سوم نشان میدهد که دو نمونه دیگر اجتناب ناپذیر نیستند و امکان ظهور نظامهای دیگری نیز وجود دارد.
با توجه به «آنچه میتوانست باشد»، به جای آنچه هست یا بوده، میتوان متوجه شد که چرا این استدلال که «ثروت من باعث فقر تو نمیشود» نادرست است. ثروت من عامل مستقیم فقر شماست، زیرا من میتوانم هر لحظه که بخواهم فقر شما را کاهش دهم و عمداً تصمیم گرفتهام این کار را نکنم و ثروتم را برای خودم نگه دارم، همانطور که تصمیم دولت مبنی بر گرفتن مالیات ثابت به جای توزیع مجدد ثروتم بین فقرا، دقیقا به همین معنی است که چیزی قرار نیست به شما برسد؛ و این تصمیمی است که در نهایت منجر به فقیر ماندن شما میشود. ممکن است درست باشد که تکه کیک من همزمان با تکه کیک شما رشد کند، زیرا برخی از نوآوریهای جدید مجموع ثروت جامعه را افزایش میدهد، اما این بدان معنا نیست که چیزی به نام «توزیع» وجود ندارد. مقدار کیک ثروت در هر زمان و شرایطی، همچنان بین افراد توزیع میشود، و اگر شما سهم کمتری دارید به این دلیل است که من از سهم بیشتر خودم حاضر نیستم به شما بدهم. پینکر اساسا با توزیع مخالف است، زیرا ثروت را محدود نمیداند که معتقد باشد برای رفع فقر فقرا باید ثروت سرمایه داران را محدود کرد یا از آنها چیزی گرفت بلکه معقتد است ثروت به صورت تصاعدی رشد میکند و در این میان هر کسی سهم خودش را بر میدارد و اوضاع همه به مرور بهتر میشود. اما جالب است که پینکر به این اشاره نمیکند که همان ثروتی که محدود نیست و تصاعدی رشد میکند هم، مجددا در حال توزیع بین افراد است و سهم سرمایه دار باز هم بیشتر است و همین باعث فقر دائمی فقرا شده است گرچه در این میان فقرای دوران ما به نسبت فقرای دوران قبل بهره بیشتری از مواهب مادی دارند، اما نکته مهم این است که همچنان رعیت و فقیر و فرودست هستند و تبدیل به ابرثروتمند نشده و نمیشوند.
ادعای برابری طلبان این است که در شرایط فعلی از ثروت در جای مناسب خودش استفاده نمیشود و ثروتی که سرمایه داران در اختیار دارند میتواند مشکلات زیادی از جامعه را برطرف کند. در حالیکه صرف تفریحات و سرمایه گذاریهای بیهوده و ... میشود.
در مثال نوزیک و بهره عادلانه نویسنده کتاب از سود فروش کتابش، پینکر یک مغلطه کرده است، زیرا اساسا مثال نوزیک ربطی به بحث پینکر ندارد. زیرا در مثال نوزیک کتاب حاصل تلاش نویسنده بوده است، اما سود معدنی که کارگران در آن زخمت میکشند و تحت شرایط سخت کاری و استثمار دستمزدی قرار دارند، حاصل تلاش صاحب معدن نیست که همه سودش به او تعلق بگیرد و از نظر اخلاقی عادلانه هم باشد. علاوه بر اینکه کسب ثروت از هر طریقی، منافاتی با لزوم بخشش مازاد نیاز آن، ندارد و این دو بحث کاملا از هم جدا هستند.
خوب است در اینجا به این حقیقت اشاره کنم که اساس توزیع ثروت به معنی توزیع قدرت نیز میباشد؛ و این جنبه از ماهیت ثروت، مناسبات ناعادلانه بیشتر و عمیق تری را به وجود میآورد.
این اتفاق حاصل تواناییهایی است که ثروت به صاحبش میدهد. یک فرد سرمایه داری را تصور کنید که میتواند هر چه بخواهد خرج کند. حالا فکر کنید او تصمیم بگیرد ثروتش را در حوزهای هزینه کند که تاثیر مستقیم روی زندگی شما گذاشته و زندگی شما را خراب کند. از آنجا که او ثروت دارد، میتواند این کار را انجام دهد: میتواند مکانهای مورد علاقه شما را بخرد و آنها را خراب کند، میتواند فیس بوک و توییتر را بخرد و مانع از برقراری ارتباط آنلاین شما شود، میتواند محل کار شما را بخرد و شما را اخراج کند. او هر کاری که انجام میدهد، بدون توسل به اجبار دولتی و با استفاده از مکانیسمهای صرفاً بازار آزاد انجام میدهد. اما چون پول، تولید قدرت میکند، در حقیقت توزیع نابرابر پول، توزیع نابرابر قدرت است و این مرد توانایی دارد جامعه و مناسباتی که دوست دارد را بسازد، اما در مقابلش شما یه عنوان کسی که ثروتمند نیستید، چنین توانایی ندارید.
این واقعیت، دلیل دیگری است که نشان میدهد پینکر اشتباه میکند که میگوید ثروت ثروتمندان ربطی به وضعیت فقرا ندارد. داشتن ثروت به معنای داشتن تواناییهای خاص است که میتواند کل جامعه را تحت تاثیر قرار دهد.
برخی شاید هنوز متوجه بلایی که نابرابری اقتصادی بر سر جامعه میآورد نشده باشند. در ذهن آنها برابری اقتصادی به اندازه برابری سیاسی اهمیت ندارد. در حالی که تا وقتی نابرابری اقتصادی وجود دارد، وجود برابری سیاسی غیرممکن است. همه افراد ممکن است «در برابر قانون برابر باشند»، اما اگر یکی بتواند ارتشی از وکلا را استخدام کند و دیگری نتواند، آنگاه این دو فرد در دادگاه هرگز برابر نخواهند بود. اگر من صاحب یک شبکه خبری یا وبسایت باشم و بتوانم از آنها برای پیشبرد و ترویج و تبلیغ دیدگاههای سیاسی خودم استفاده کنم، در حالی که شما ۱۲ ساعت در روز کار میکنید و حتی فرصت ندارید تا در تجمع اعتراضی شرکت کنید، وضعیت ما برابر نیست. بارزترین روشی که در آن نابرابری اقتصادی از برابری سیاسی جلوگیری میکند، مشارکت در مبارزات انتخاباتی و لابی گری است. حتی اگر بتوانید اصلاحات مالی و شفافیت هزینههای مبارزههای انتخاباتی را به تصویب برسانید و به همه نامزدها بودجه عمومی بدهید، باز هم افرادی مانند بلومبرگ و سوروس قدرت منحصر به فردی برای رساندن صدای خود به جامعه دارند. باید قبول کنیم که هیچ برابری سیاسی واقعی بدون برابری اقتصادی وجود ندارد، زیرا پول به عنوان نوعی قدرت اجتماعی عمل میکند، و گفتن اینکه «همه در برابر قانون برابر هستند» در دنیایی که میلیاردرها در آن حضور دارند، خنده دار است.
نکتهای که همواره بر آن تأکید کردهایم این است که ما در واقع به دنبال برابری اقتصادی بهعنوان راهی برای برابر کردن قدرت هستیم نه برابر کردن داراییها: یعنی برابری طلبی ما به این معنا نیست که همه ما باید یک کت و شلوار مانند همدیگر بپوشیم، بلکه منظور و هدف ما این است که همه ما باید در تصمیمگیری در مورد محل کار خود مشارکت داشته باشیم. همه ما باید شانس برابر خوشگذرانی در ساحل و داشتن تجربیات لذت بخش و انجام کارهای معنادار در زندگی خود را داشته باشیم. برابری میتواند دلالت بر "یکسانی" داشته باشد، اما ما معتقدیم برابری در این معنا خودسرانه، مخرب و ناعادلانه خواهد بود. برابری طلبی ما از یک غریزه اخلاقی ناشی میشود که وقتی برخی افراد به طور خودسرانه قدرت را بر دیگران اعمال میکنند این وضعیت را ناعادلانه تشخیص میدهیم، و معتقدیم اگر همه ما به رفاه و رشد جامعه کمک میکنیم، پس همه باید در آن سهیم باشیم. این معنایش تنفر از ثروت نیست، بلکه این باور است که همه باید در آن سهیم باشیم، و این که هر کس چه میزان ثروت به دست میآورد نباید مشروط به محل تولد یا خانودهای که در آن به دنیا آمده است باشد.
در انیجا باید به این نکته توجه داشته باشیم که برخی از اندیشمندان لیبرال برابری در فرصتها را منشا برابری اصیل میدانند و برابری در نتیجه را با استناد آنچه در شوروی رایج بود و پیگیری میشد امری نامعقول و خلاف عدالت میدانند. این فلسفه میتواند حجم بسیار زیادی از نابرابری ثروت را توجیه کند، زیرا تا زمانی که همه فرصت ثروتمند شدن را داشته باشند، وجود تفاوتهای زیاد در ثروت، غیرقابل اعتراض است، چون همه فرصت کسب آن را داشته اند. برابری فرصتها یک ایده آمریکایی است در واقع میتوان گفت یک رویای آمریکایی است که لیبرالها آن را هر روز با صدای بلند ترویج میکنند. آنها میگویند برابری فرصتها یک شایسته سالاری واقعی را نشان میدهد:" فقیر به دنیا آمدن اهمیتی ندارد، زیرا اگر تلاش کنید شما هم میتوانید ثروتمند باشید".
اما باید بگوییم که متأسفانه، حفظ تمایز بین برابری فرصت/ برابری نتیجه، غیرممکن است. به این دلیل که فرصتها لزوماً بین نسلها دست به دست میشوند و هیچ وقت همه با هم از نقطه صفر شروع به مسابقه نمیکنند، «شروع کردن افراد در موقعیت برابر» تقریبا غیر ممکن است. اگر همه ما از بدو تولد با موقعیت خانوادگی مشابه، ثروت یکسان، ترکیب ژنتیکی شبیه به هم، موقعیت مکانی یکسان و با دوستان و روابط اجتماعی مشابه شروع کرده باشیم و شانس و تصادف یکسانی برایمان پیش آمده باشد، ممکن است ایده برابری فرصتی که لیبرالها میگویند، معنیدار باشد. در این صورت نیز صحبت از برابری فرصتها شاید در صورت امکان تنها برای یک نسل صادق باشد. یعنی من و شما ممکن است فرصتهای یکسانی داشته باشیم و به نتایج متفاوتی دست یافته باشیم. اما نتایج متفاوت ما به فرصتهای متفاوت فرزندانمان تبدیل میشود. حتی اگر یک فرد میلیاردر، ثروت خود را از طریق یک فرآیند منصفانه و فرصت برابر به دست آورده باشد، فرزندان او، از تمام مزایای پول و ثروت برای کسب موقعیت برخوردار هستند.
برای ارائه فرصتهای برابر معنادار، باید دائماً نتایج نابرابر را در جامعه مجددا تنظیم کنیم. راه برای دادن فرصت برابر به یک کودک فقیر در کنار یک کودک ثروتمند این است که والدین کودک فقیر از فقر خارج شوند، یعنی همان چیزی که برابری در نتایج تا حدودی به دنبال آن است. در غیر این صورت، اگر به طور مداوم با توزیع مجدد منابع میزان بهره مندی از ثروت را تنظیم نکنید، در طول زمان یک سیستم طبقاتی در جامعه ایجاد خواهد شد.